سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  کسى را که چهار چیز دادند از چهار چیز محروم نباشد : آن را که دعا دادند از پذیرفته‏شدن محروم نماند ، و آن را که توبه روزى کردند ، از قبول گردیدن ، و آن را که آمرزش خواستن نصیب شد ، از بخشوده گردیدن ، و آن را که سپاس عطا شد از فزوده گشتن . و گواه این جمله کتاب خداست که در باره دعاست « مرا بخوانید تا بپذیرم . » و در آمرزش خواستن گفته است : « آن که کارى زشت کند یا بر خود ستم کند سپس از خدا آمرزش خواهد ، خدا را بخشنده و مهربان مى‏یابد . » و در باره سپاس گفته است : « اگر سپاس گفتید براى شما مى‏افزاییم . » و در توبت گفته است : « بازگشت به خدا براى کسانى است که از نادانى کار زشت مى‏کنند ، سپس زود باز مى‏گردند ، خدا بر اینان مى‏بخشاید و خدا دانا و حکیم است . » [نهج البلاغه]
غم یار دوشنبه 85 اسفند 21 ساعت 4:54 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

فاطمه جان......

چه زود وچه دیر گذشت......

امروز برادرت اومد مدرسه و اون کارتهای شوم و آورد ، چقدر تکیده شده بود.....

گفت سعی کنید حتما بیایید چون فاطمه خوشحال میشه........

یک سال گذشت. یادم نرفته روز آخر پدرت اومد ، اجازه تو رو برا سه روز گرفت . سه روز زودتر از تعطیلیهای آخر سال.معاون پایه تون اجازه داد و تو از کلاس اومدی. چقدر خوشحال بودی.

راه نمی رفتی ، می پریدی ، سر به سرت گذاشتم ، گفتم تنبل خانوم سه روز نیومدن انقدر شادی داره؟ خندیدی گفتی : نه آخه یه هفته هست که مامان و ندیدم و میخوام با بابا برم اصغهان  ، مامان و بیاریم .دیدن مامان ، شادی داره.

فاطمه جان .......

یادش به خیر ، وقتی حرف احقاق حق بچه ها بود چقدر داغ می کردی. یادته اون روز که اردو کنسل شد؟؟؟؟؟؟؟؟

یادته وقتی در جلسات شورای دانش آموزی شرکت میکردی ، با چه جدیتی ، پیگیری مسائل بچه ها رو می کردی؟ باهات شوخی میکردیم و میگفتیم انشاءالله در آینده مدیر بشی. کاش............

من معاون پایه شما نبودم ، ولی انقدر خوب بودی که همه ما میشناختیمت.

اون صبح شوم آخرین روز مدرسه قبل از عید ، ساعت یه ربع به هفت که اومدم مدرسه ....

چه روز شوم و سیاهی بود اون روز. عقلم کار نمیکرد که چی شده. یعنی نمیخواستم باور کنم. تو رفتی  مامان و بیاری ، پس چرا خودت رفتی؟ نمیدونم تونستی مامان و سیر ببینی یا نه؟

فاطمه جان ، گل قشنگم.....

تو رفتی و شدی عروس مدرسه .هیچکس نمیخواست باور کنه. آسمون خون میبارید. چه روزی .بیچاره پدر و مادرت .....

یادته روز آخر از در که رفتی بیرون ، صدات زدم ، گفتم بی معرفت ، تبریک عیدی ، بوسی ، چیزی ، خندیدی از دور بوس فرستادی و گفتی ، تقسیمش کنید وقت ندارم. چه شتابی برا رفتن داشتی.

فاطمه ، عروسکم ، دخترم ، گلم ، شاید خیلیا ایراد بگیرن و بگن ، شب عیدی چرا این چیزارو نوشتی؟ ولی مگه میشد .سالگرد کوچ تو برسه و ...بی انصافی بود اگه یادت نمیکردم.

عزیزم فکر کنم مراسم سالت رو هم نرم .مثل سوم و هفتمت که نتونستم ، یعنی دلم نیومد که برم .آخه اگه میرفتم میدیدم اون چه رو که نمیخواستم بپذیرم .باید باور می کردم که دیگه نیستی ... و من دوست داشتم که همیشه همون تصویر آخر رو که بوس فرستادی تو خاطر داشته باشم و نمیخواستم عکست رو که با روبان سیاه تزئین شده ببینم.

گلم ، قشنگم ، نازنینم ، سالگردت و گرامی میدارم و یادت و همیشه در دل زنده نگه میدارم.

سه غم آمد به جانم هرسه یک دم

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار

یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ