سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  دانش را بجویید هرچند در ژرفای دریا فرو روید و خونتان بریزد . [امام صادق علیه السلام]
خانوم ناظم بدشانس ! سه شنبه 89 خرداد 25 ساعت 11:14 عصر

یا ارحم الراحمین

یه سلام و خسته نباشین به شماها و یه خسته نباشینم به خودمون و تیم برگزار کننده امتحانات  ... دیروز امتحانات داخلی اول و دوم تموم شد و تا شنبه هم انشاالله امتحانات داخلی سوم ها هم تموم میشه و درسته که تموم شبای خرداد رو یحتمل ما خواب مهر «به ضم میم»  و منگنه و ورق و عددنویسی دیدیم اما خب ماه امتحانات هم لذتهایی داره «مثل کمتر دیدن بچه ها   » ..و برای خودش خاصه . خصوصا با اون آش شله قلمکاری که خدمتتون گفتم . همون نهایی و پیش دانشگاهی و داخلی و اینا و الان تقریبا یه جورایی این ریختی مونه   ...

یه مورد تو امتحانات؛ هر روز باعث میشد که من خسته گیم در بره و یه مقدار انرژی بگیرم برای بقیه ی روز و اونم دیدن « سحر » بود.... این دو ساله با اینکه خیلی در مورد سحر روحا اذیت شدم اما هنوز در موردش با شما حرف نزدم . سحر رو در ابتدای  پارسال شناختم. منظورم ابتدای سال تحصیلی جدید پارسال بود. تازه اومده بود اول دبیرستان و خب چیزی که باعث شد در همون هفته اول مهر بشناسمش؛ مورد دست زدن  به ابروهاش بود. اون بر خلاف بقیه ی بچه هایی که معمولا از این کارها میکنن و خب برخورد بد هم دارند بسیار آروم و ساکت بود و با معدلی حدود 20 از راهنمایی اومده بود دبیرستان. وقتی متوجه ابروهاش شدم سریع عذرخواهی کرد و گفت که مورد مربوط به تابستون بوده و مادرش هم اومد و تعهد داد و انصافا تا به امروز هنوز اون مورد تکرار نشده . و اما موردی که در مورد سحر باعث ازارم شده . نه تنها آزار من بلکه آزار تموم کسانیکه اون رو میشناسن ....

بعد از امتحانات ترم اول پارسال بود که دیدم غیبتهای سحر زیاد شده و چند بار مامانش رو خواستم و خب یک بار که مامانش رو خواستم اومد مدرسه و دیدم شدید گریه میکنه و گفت که چند مدتیه که سحر دچار تشنج و در نهایت صرع شده. خیلی دردناک بود. سحر یا دیگه نمیومد و یا اگه میومد مامانش هم تموم مدت؛ پایین توی روابط عمومی مینشست تا اگه اون حالش بهم خورد کنارش باشه و تا با مادرش هم حرف میزدیم  گریه میکرد. حال روحی مامانش از خود سحر بدتر بود. ماههای آخری سال قبل رو سحر نیومد کلا مدرسه و فقط برای امتحانات اومد و خب انصافا همه رو هم قبول شد. خب به نظر من اون با اینکه اصلا مدرسه نیومده بود و با اونهمه مشکلات معدل خوبی هم گرفت .

 امسال اون مجددا اومد و رشته ریاضی رو هم انتخاب کرد و خب از ماه دوم سال تحصیلی مجددا حالش بدتر شد. بدتر از حال سحر؛ حال مامانش بود . از جانب مدرسه مورد اعتراض واقع میشد . خب همه بهش میگفتن که تو زیاد دنبال این بچه هستی و باید بذاری یه کم مستقل بشه و با بیماریش کنار بیاد. از جانب همسرش مورد اعتراض واقع شده بود و پدر سحر شاکی بود که اون تموم زندگی و اون یکی فرزندشون رو گذاشته کنار و فقط به سحر توجه داره . از اونطرف هم حال سحر بدتر شد و داروهاش رو عوض کردن و اون یک سره خواب بود با یه اضافه وزن وحشتناک . امتحانات ترم اول رو داد و بعد از امتحانات به خاطر اینکه دیده بود معدلش شده 15 یه شب مقدار زیادی دارو خورد و خودکشی کرده بود که سریع رسوندنش بیمارستان . و دیگه من سحر رو ندیدم تا امتحانات خرداد . خیلی نگرانش بودم و فقط با تلفن باهاش حرف میزدم . هر وقت هم که میخواستیم بریم منزلشون و زنگ میزدیم میدیدم که خوابه و این خیلی زجرم میداد .

چیزی که خوشحالم کرد این بود که سحر تموم امتحانات خرداد رو اومد و البته چند بار در طول امتحانات حالش بهم خورده بوده تو منزل اما خب همه امتحانات رو داد . و دیروز بمن قول داد . قول داد که از خواب و داروهای آرام بخش اضافی دوری میکنه . قول داد که دوباره میشه همون سحر . باور کنین حاضرم سحر حالش خوب بشه و حتی به ابروهاشم باز دست بزنه و من از این کار ذوق کنم که شور و شوق یه دختر جوون رو پیدا کرده . اون بمن قول داد . دعاش کنین تا بتونه سر قولش باشه و خدا هم کمکش کنه و زودتر خوب بشه ..

*ش عزیز ..
من سر قولم هستم . تو به اونچه قرارمون هست برس اونوخ یه پست از خانوم ناظم رو تو بنویس ...

*یه جورایی این روزا دلتنگم ...
خیلی سخته.. کسی رو که دوستش داری و به نوعی پاره ای از خودته؛ بره و توی  یه گوشه از این دنیای بزرگ، یه جای دور باشه ؛ خیلی دور و تو حتی ندونی باز ممکنه اون رو ببینی یا نه و اون داره چی میکنه و .... بی خیال ..

*فلانی اینم برای تو . اگه جواب ندادم برای این نبود که حرفت رو قبول نداشتم . برای این بود که نمیدونستم چی بگم ..
کاملا باهات موافقم .. آدمها گاهی در مواقع دلتنگی و بی پناهی و سختی دیگران؛ باهاشون همراهند و پناه و تکیه گاه اونها هستن و شایدم از جون مایه بذارن و خب زمان دلتنگی و بی پناهی و بی کسی ، وقتی به اون فرد پناه میبرن .... افسوس ... نه پناهی میبینن و نه تکیه گاهی حس میکنن و نه اقلا هم زبونی میشنون ...خیلی سخته .. بهت حق میدم دلتنگ باشی از دنیا و از همه چیز این دنیا .. اما خدای تو هم بزرگه ..

*در اوج بد شانسی باز تا من اومدم توی یه مدرسه آرامش بگیرم ؛ مدیرش باز نشسته شد و لابد باز من باید سال بعد سرگردون بشم ...

*دعام کنین ... یه جورایی این روزها حالم خوب نیست ... حال روحی خوبی ندارم ..چیزی در پیشه که ازش میترسم ... دعام کنین ..

*ببخشین طولانی شد ..دوستتون دارم .. ...

                                                               یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ