سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  در برابر آنکه از او دانش می جویید، فروتنی کنید و از دانشمندان متکبّر مباشید که باطل شما، حقّتان را ببرد . [امام صادق علیه السلام]
خاطره یه شیطنت... دوشنبه 86 مهر 2 ساعت 12:1 صبح

                                            بسم الله
خوب امروز اول مهر بود و من دلم میخواست که الان اینجا یه متن قشنگ گل و بلبلی بنویسم. مثلا بوی مهر آمد و از این حرفا، اما باور کنین که انقدر خستمه که اگه اجابت امر اخوی بزرگوارمون برا نوشتن خاطره از دوران تحصیل نبود، حال نوشتن همین رو هم نداشتم.
نمیدونم اگه عشق نبود، بازم میتونستیم اینهمه فشار رو تحمل کنیم یا نه؟؟ این چند روز دیگه از فشارکار، روی کوزت و سیندرلا رو هم سفید کردیم. خوب بماند و اما امر اخویمون جناب پاکدیده.
منتهی باید قول بدین که بعد از خوندن خاطره فراموشش کنین و به روم نیارین. البته من در پست اول خودم گفتم که با یه ناظمی طرفین که روزهایی که خودش نمیره مدرسه همه میگن مدرسه ساکت تره و شاید یه دلیل که بچه های شیطون رو( البته به شرط رعایت نزاکت) درک میکنم ،  خوب  همینه دیگه. همین که الان میخونین.
ما یه گروه چهار نفره بودیم که از راهنمایی با هم اومدیم دبیرستان و خوب هر آنچه که از شیطنت تو چنته داشتیم، تو مدرسه پیاده میکردیم. اما دو مطلب بود که همیشه تبرئمون میکرد، یکی چهره های مظلوم و دیگه درسمون که ای بدک نبود. و باعث حمایت خانم ناظم و تربیتیمون از ما بود. سال اول دبیرستان، مدرسمون تشکیل شده بود از دو ساختمان که کلاسها تو ساختمان بزرگ و دفاتر اداری  تو ساختمان قدیمی بود. یه اتاق تو ساختمون قدیمیمون بود که حس کنجکاویمونو بدجور تحریک کرده بود. در این اتاق همیشه قفل بود و جلو درش نوشته بودند ( خطر -وارد نشوید). خلاصه در یکی از اون نشستهای آتیش پارگی به این نتیجه رسیدیم که باید کشفش کنیم. بعد از تحقیق متوجه شدیم که اتاق بغل که آزمایشگاه هست و به یه بالکن باز میشه، ممکنه راهی برا کشف اون اتاق باشه. خلاصه بمونه که با چه کلکی، کلید رو از خانم آزمایشگاهمون گرفتیم و به هوای نظافت لوله های آزمایشگاهی رفتیم اون تو. اونجا قرعه زدیم که دو نفر بمونن و کشیک بدن. دو نفر هم برن تو بالکن.
هیچی دیگه، قرعه فال به نام من...... زدن. من و یکی از بچه ها که اتفاقا ترسوترین فرد گروهمون بود با چه مکافاتی در بالکن رو که با سیم مفتولی بسته بودند باز کردیم و رفتیم تو بالکن. و با تعجب دیدیم که یه بالکن هم به اون اتاق راه داره، اما بین این دو بالکن یه دیوار نسبتا بلنده . شاید دو متر.دوستم تند تند میگفت که بیا برگردیم نمیشه بری که. خلاصه یه کم فکر کردم و با ترس و لرز پامو گذاشتم لب نرده بالکن و از اون لبه رفتم بالای دیوار و از اونطرف پریدم پایین. و موقع پایین رفتن، پام گرفت به لب بالکن و محکم خوردم زمین. اول یه کم آه و نالم در اومد اما خوب دیدم ناله فایده نداره و هدفم که کشف موضوع بود بلندم کرد. با پررویی بلند شدم و به صدای دوستم که هی اسمم رو صدا میزد هم جواب ندادم. به سمت اون اتاق رفتم و از پشت پنجره با کمال تعجب دیدم که اونجا فقط یه اتاق معمولی با تختی و میزی و .... و پایه نقاشی و خلاصه سعی کردم ببینم میتونم در اون اتاق رو باز کنم که وارد بشم یا نه؟؟ یه ربعی مشغول این کار بودم و حواسم هم به جایی نبود که دیدم که باز یکی داره اسمم رو صدا میزنه ولی خوب صدا به نظرم نزدیک تر اومد، با ترس برگشتم و دیدم که خانم ناظممون که بعدا فهمیدم رو چهار پایه رفته و از لبه بالکن داره منو صدا میزنه و همزمان هم در اون اتاق از بیرون باز شد و خانم مدیر و سرایدار و ... ریختن تو اتاق. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم...
بماند که چی به سرمون آوردن. گویا وقتی خوردم زمین، دوست ترسوم وقتی صدام میزنه و جواب نمیشنوه از ترس اینکه بلایی به سرم اومده باشه رفتن و با ترس و لرز ناظممون و بقیه رو خبر کردن. و اما اون اتاق که متعلق به فرزندهنرمند و نقاش سرایدارمون بود و چون جدا از ساختمون سرایداری بوده و نمیخواستن که کسی وارد بشه و ..........
بمونه که چی به سرمون آوردن. نتیجه فضولیم شد یه پای زخمی و یه مدت هم حسابی بایکوت بودیم.
پ.ن
اینو مطمئنم، صد در صد مطمئنم که هرچی به سرم میاد از دست گلدختران امروزی، نتیجه شیطنتاییه که تو دوران مدرسه انجام دادم و بلاهایی که بر سر خلق الله آوردم و راست دیوارائیه که بی محابا بالا رفتم. بابا عوض گله نداره. خودم همیشه به بچه شیطونا میگم: انشاءاله که یه روز ناظم بشین. شما هم اگه به من بخندین امیدوارم یه روز ناظم بشین.
                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ