سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات] را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
رویای گمشده... شنبه 86 شهریور 10 ساعت 12:9 عصر

                                             باسمک اللهم
داغیست بر دلم داغ دوست...
کاش نرفته بودیم و نمیدیدیم... چشم رویا به ما افتاد و... زمان به قهقرا رفت...
کسی که قبل از همه، تونست موقعیت رو درک کنه و تغییری تو اون وضعیت بده، رویا بود. به سرعت برق خودش رو به حیاط رسوند و قبل از اینکه افراد داخل اتاق مارو ببینن، در سکوت دست ما رو گرفت و به بیرون خونه منتقل کرد و فقط گفت بایستین تا بیام. بعد هم دست اون عروسک مو هویجی رو گرفت و یه دو نه رو دستش زد و بردش داخل منزل. اون مهتاب ناز نکشیده چه معصومانه، برگشت و آبشار افشون موهای هویجی رو از رو صورتش زد کنار و با ما بابای کرد و رفت.
دقایق به وسعت ساعتها که نه، زمانها گذشت و رویا آمد. مانتویی پوشیده بودو مقنعه ای. در سکوت، مارو به یه زمین خالی، روبرو خونه شون، که دو تا درخت خشکیده و نیمکتی نیمدار زینت اونجا بود، راهنمایی کرد و شروع کرد به گفتن راز دل....گفت و گفت... و ما فقط شنونده بودیم و گریان.
گفت که از روزی که چشمانش رو باز کرده، صبح هنگام به جای سفره صبحانه، تماشاگر منقل پدر و ضیافت شوم مرگ در اون خونه بوده. از مادری که به لج همسر، خود به دام عفریت اعتیاد افتاده و فراموش کرده که طفلانش چشم به اون دارن. اوایل اوضاع بهتر بوده، پدر و مادر فقط مصرف کننده بودن، تا پول و پله ای بوده، خرج میکردن و دود رو به جگر طفلکان معصوم میزدن. گفت از برادرش که رفته، تا روزی بیاد و این معصومین رو نجات بده. از شبهایی گفت که شام شبشون دود بوده و دود و از ترس اجنبیان خونه نشین، اون عروسک رو بغل کرده و در اتاق رو به رو خودشون قفل میکرده. از روزهایی گفت که مجبور بوده، خون به جگر راهی مدرسه بشه اما، تو مدرسه کنار نازنین دلبندان دیگر نشسته و خم به ابرو نیاورده و طوفان جگرش رو خاموش کنه. گفت از روزی که بابا راه آسون دود کردن رو پیدا کرده و خونَش رو تبدیل کرده به پاتوق معتادین و محلی برا دود کردن آبرو و غیرت.
گفت که یکی از همین بی صفتان که سن پدر رویا رو داره عاشق رویای ما شده و به پدرش گفته چنانچه رویا رو به عقد اون در بیارن، پول مواد اونا رو الی الابد جور کرده و ماهیانه ای و ....در یه کلام پول خون رویا......و گفت که پدرش با چه وقاحتی و با تهدید کتک زدن خواهر کوچولوش ، اون رو مجبور میکنه تا روزهایی که اون آشغال اونجا میاد، منقل رو آماده کرده و به اتاق ببرد.که البته، اون سریع بعد از رسوندن منقل به اتاق از اونجا خارج میشه.
رویا مدتی مبارزه کرده و پدرش وقتی دیده که حریف نمیشه اون رو از اومدن به مدرسه منع کرده. گفت که چند مرتبه تصمیم به فرار گرفته و فقط به خاطر اون عروسک مو هویجی مونده.
بعد از حرفهای رویا، با کوله باری از غم بردلامون و البته صحبتهای امیدوار کننده برا رویا، به مدرسه برگشتیم.
نمیخوام از اوضاع و احوال روحی خودمون بگم که فایده ای نداره. فقط طی یه اقدام صوری و با نامه هایی ، پدر رویا رو مجبور کردیم که اون رو به هوای امتحانات به مدرسه بفرسته.
تو این فاصله بیکار نموندیم. به بهزیستی و دادگاه و مشاوره با وکیل و خلاصه هر جا که احتمال میدادیم بتونیم کمکی بگیریم، رفتیم. اما چی بگم؟؟؟وکیل مارو توجیه کرد که فقط تحت شرایطی بهزیستی میتونه اون بچه ها رو از خانواده بگیره که اونها تحت آسیب شدید جسمانی باشن...البته این شرایط رو دادگاه تعیین میکنه و تشخیصش با پزشک قانونیه.
متوجهین؟؟؟ آسیب شدید جسمانی!!! وقتی وکیل طرف مشورتمون این صحبت رو گفت، مثل کم عقلا چند دقیقه میخندیدم، خنده ای که به دنبالش یه گریه مفصل از سر درد داشت. آخه اون نازنینا داشتن تو اون خونه تموم میشدن و اینا صحبت از آسیب شدید جسمانی میکردن.
نمیخوام از دوندگی های بی فایده بگم. نمیخوام از نصایح مادر بزرگانه که چطور ما رو از در افتادن  با یه عده قاچاقچی و معتاد بر حذر میداشتن بگم. نمیخوام از هر لقمه ای که میخوردیم و انگار خون به جگر میزدیم بگم. نمیخوام از تهدیدات اون آشغال بی دین بگم..........بماند، همش بماند....
روزهای آخر بود که با کمک یه خانم دکتر از بهزیستی تقریبا به یه نتایج موقتا مطلوب داشتیم میرسیدیم که، فاجعه آغاز شد...
از مدتها قبل شنیده بودیم که اون منطقه توسط شهرداری قراره تخریب بشه و به اتوبان اضافه بشه و شهرداری حتی با پیشنهاد مبالغ کلان هم، نتونسته اونهارو راضی به بلند شدن بکنه.
چند روز بود رویا نمی اومد مدرسه.....
باز راه افتادیم و رفتیم......
خیلی سخته دیدن تخریب ذهنیاتت اونم وقتی فکر میکنی داری به نتیجه میرسی. ماشینهای شهرداری، در محل سابق خونه رویا، مشغول تخریب بقایای خونه اونا بودن. نمیتونستیم باور کنیم. از همسایه ها پرس و جو کردیم. فقط یه جمله و بس:
بدون گذاشتن هیچگونه آدرسی از اینجا رفتن.
صدای رویا تو گوشم زنگ میخورد ( من نگران آبجی کوچولومم، من خودم میتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون)و نگاه آخر اون عروسک مو افشون هویجی رنگ، که با ما بابای کرد و رفت.
چه خندون و بی صدا رفت و نپرسید: به کجا !!!
هیچ آدرسی از اونا پیدا نکردیم و هنوز من همه جا، تو کوچه و خیابون، تو تاکسی، تو مترو ، تو هر کوی و گذر، دنبال اون دخترک مو هویجی میگردم که موهای افشونش رو از صورتش میزنه کنار و با ما بابای میکنه.
شما مهتاب قشنگ مارو ندیدین؟؟؟؟شما خبر از رویای گمشده ما ندارین؟؟؟؟ 
پ.ن.
*
ببخشین. هم به خاطر طولانی بودنش، که یحتمل اگه یه قسمت دیگه اضافه میکردم، من و میکشتین.
و هم برا تلخ بودنش. واقعیت بعد از نوشتن قسمت اول پشیمون شدم . چون دیدم همه امید دارین که خوب تموم بشه. اما چه میتونستم بکنم با واقعیتهای زندگی یه دختر. اول تصمیم گرفتم ادامه اش رو ننویسم و بعد گفتم مینویسم به امید حق. شاید اونایی که کمی ناشکرن و گله های بی جهت از زندگیشون میکنن، ببینن که چطور یه گل ناز تو چه مزبله ای دست و پا میزنه و با کمبودها سر میکنه، اما پا رو کج نمیذاره.
عفوا.... فقط عفوا...
* میلاد امام زمان مبارک.
                                      یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ