لبي كه تشنه ماند
دستي كه افتاد
كودكي كه گريست
سري كه بر نيزه رفت
بدني كه برهنه شد
انگشتي كه قطع شد
گوشواره اي كه كنده شد
و پاهايي كه پر از خار شد
حالا زينب امير اين كاروان بود