سلام
وقتي نوشته هاي شما رو خوندم آتيش گرفتم، دلم مي خواد مثل بچه ها بهونه بگيرم !
منم يه زماني مثل شما با بچه ها زندگي مي کردم با بچه ها مي خنديديم بازي مي کرديم شادي مي کرديم، ... ولي ...!
چند سال زحمت تلاش کردم تا بتونم اونطور که جامعه نياز داشت بچه هاي با اميد به آينده پرورش بدم نه مثل هر معلم ديگه اي تا ميره سر کلاس از زشتي هاي جامعه به بچه هاي معصوم ميگه !
ولي چي شد، انداختنم بيرون، گفتن از زحمات شما نهايت تشکر را داريم.
نوشته هاي شما، خاطرات شما مثل بنزيني بر روي شمعي نيم سوز بر روي دل من اثر گذاشته، شما داريد با بچه زندگي مي کنيد مثل يه مادر يه خواهر يه دوست صميمي، احساس حسادت مي کنم.
دو روز پيش تصميم گرفتم به بچه هام توي همون مدرسه ي کوچولو سري بزنم، رفتم پيششون ولي ديگه خنده رو لباي ناز و کوچولوشون نبود، سيستم معلم جديدي براشون تهيه کرد معلمي که جلوي من از تيکه کلام آموزندش (زهر مار، خفه شو،...) هست، نتونستم تحمل کنم، دلم مي خواست اون معلم نما رو از کلاس پرتش کنم بيرون ولي ... !
به بچه ها گفتم، من ديگه بايد کم کم از پيشتون برم.
ديدم رامين، مهسا، اسماعيل، زهرا کوچولو، گوهر، تو چشاشون پر اشک ! مي خواستم بترکم مي خواستم، مي خواستم فرياد بزنم، نمي دونين چطوري خودمو نگهداشتمو از کلاس زدم بيرون.
خواهش مي کنم براشون دعا کنين، تا پاک تربيت بشن.
خدايا خودت کمکشون کن.