• وبلاگ : نوشته هاي يك ناظم
  • يادداشت : يه جورايي ورپريده !!
  • نظرات : 3 خصوصي ، 48 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ما خيلي به شما ارادت داريم !

    بله خبرم كنين !
    اين خاطره‌ي ناظمانه مو ديدين ؟
    به خاطر حرف زدن سر کلاسُ پرت کردن حواس بچه ها از کلاس بيرون شده بودمُ کنار دفتر ايستاده بودمُ به جاي غُصه بِ خاطر جا موندن از کلاس " توت خشک " ميخوردم !
    ناظم مدرسه - که اون موقع با توجه به سايزش و سايزم خيلي آدمِ ترسناکي بود ! - اومد بيرونُ يه نگاهي به سر تا پاي من انداخت ُ خيلي جدّيُ اخمو پرسيد : ديابتي هستي؟!
    منم با بُغض گفتم : نه خانوم !‌ ما تهراني‌ايم !!!!!


    هر وخت ميرم ديدن اون ناظم قديمي با هيجان اين خاطره رو برا جمع تعريف ميكنن !!

    مرسي اومدين
    پاسخ

    سلام آتيش بلا .... بلند بلند ژاي سيستم منو خندونديا دختر با اين خاطرت ... خواهش عزيز دلم