• وبلاگ : نوشته هاي يك ناظم
  • يادداشت : ديدمت سردار...
  • نظرات : 24 خصوصي ، 23 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    آري وقتي كه شب رسيد همه جا از بوي گوگرد و حس سرد سرب آكنده شد. نرگس، كه به همت دست‌هاي مهربان بهاري در هر كوچه از خاك مهربان ديارم رسته بود، زير سم اسب‌هاي آهني زنگي‌ها جان داد و صداي هق‌هق نسترن‌ها در هياهوي پرنده‌هاي فولادي كه نعره مرگ سر داده بودند، گم شد و ديگر نشاني از ردپاي پرستوها كه هميشه بر شاخه‌هاي نخل‌ها به ياري جفت خويش، طرح آشيانه‌اي امن را مي‌ريختند، نماند...

    آري شهر من سوخت و تكيد اما؛ سروهاي سربلند شهر من استوار و پابرجا ماندند و شمع فروزان پايداري را تا دميدن صبح فردا افروخته نگاه داشتند. جان دادند تا جاودانه بمانند و جاودانه ماندند تا تاريخ در صفحات خود، براي نسل‌هاي فردا از دفع تجاوز روايت‌ها كند. ..

    پاسخ

    شهر من سوخت و من...... جامانده اي وامانده ام..