چشم هايش را مي بندد
خيز بر ميدارد تا دور دستها
زمزمه مي کند آواز خوش پرواز را
و رها مي کندخيال را . . .
يک ستاره که چشمک مي زند
يک قاصدک که مي رقصد
يک صدا که او را مي خواند به صبحي قريب
يک چشم که مي درخشد زير بارش باران
و يک لبخند که مي گرياند خسته صبر را . . .
چشم هايش را باز مي کند
يک فاصله به قامت يک کهکشان
يک نگاه پر از زمزمه سکوت
و يک تپش پر از اميد
و خدايي که
ساکن خانه قلب توست تا بشنود وقتي که
بي صدا زمزمه مي کني : دوستت دارم. . .