• وبلاگ : نوشته هاي يك ناظم
  • يادداشت : هديه
  • نظرات : 3 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    يه چيزي از خواهرم شنيدم که بي وقفه ياد شما افتادم...گفتم بگم!
    خواهرم گفت امروز کار به مدير کشيد!
    من:
    چي شده بوووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
    خواهرم:
    بچه هاي دوم و سوم به شوخي به هم تخم مرغ بهم پرت ميکردن و ...شامپو...شير و دوغ روي هم ميريختن....
    سوماي انساني به هم بستني ميماليدن!!!!
    منو ميگيد! شاخ در اوردم!
    گفت بوي گندي بود که مدرسه رو پر کرده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    اخه اين شوخيه؟؟؟
    هرچند من که خيلي دوست داشتم اونجا ميبودم!
    گفتم خانم فلاني...ناظمتون کجا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    گفت همه تو اتاق دبيرا بودن...صبح قبل از صف بود...
    بعدشم همه رفته بودن به مانتو شستن که مدير اروم اروم رفته پيششونو کلي دعواشون کرده!
    ميگه روي سر يکيشونم يه پلاستيک شبيه گوجه له شده ميريختن!!
    يعني شاخ بود که رو سر من در ميومد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    چه دور و زمونه اي شده!
    (بين خودمون باشه بهش گفتم حيف دوستاي من از اين جنبه ها ندارن و گه نه منم از اين کارا ميکردم!!!!!!!!!!!!!
    پاسخ

    سلام. وووووي چه کارهايي .... خوبه که من ناظمشون نبودم وگرنه به صورت همشون يکي يه دونه گوجه له شده با دست خودشون ميريختم :دي... نچ ..تو دختر خوبي هستي و از اين بلاها سر دوستات در نمياري!!