تابستونها وقتي توي گرماي بعد از ظهر داخل تاكسي ميشينم و توي سكون لعنتي ترافيك ميبينم كه چطور دختر جوان كناردستم ، نگه داشتن چادر و حريمش براش مهمتر از اون گرماي طاقت فرساست...وقتي از پشت شيشه به بيرون نگاه ميكنم و اون ريختهاي كذايي...وقتي به خودم و تيشرت نازكي كه تنها پوشش تابستونيمه و باز اون كلافه شدن از گرما و ...به خدا ميگم ... با وجود اين گرما ، نيش خندهاي اون بيرونيا ، اين مدهاي كذايي كه هر كدومشون يه جور كلاس و ابهت تو دل صاحباشون انداخته و ...خدايا چطور پاداش ميدي اين صبر و طاقت رو؟!اين ايمان رو...