سلام
من كه خيلي بچه بودم و اين ناظممون خانم بود ازش اصلا خوشم نميومد چون مارو با شيلنك ميزد
بعدش داداش تو ميگي دعواش ميكني بنده خدا زهرهش ميتركه وقتي شمارو ميبينه اونوقت ميگي چرا نميومد دفترم
خب يكم مهربون باش خوش اخلاق باش
اون زمان كه من سال اول دوم دبيرستان بودم يه خورده اي شر بودم انظباط(16) بعد اين ناظممون هي ميگفت باباتو بيار يه بار بهش گفتم داداش من اگه قرار رفتارمو عوض كنم يا نصيحت بشنوم بايد به خودم بگي به بابام چي كار داري
اون يبار فقط اخر سال ميومد كارناممو بگيره و اونوقتم ميگفت محسن تو چندمو ميخوني و تو كدوم مدرسه ميخوني تا بيايم كارنامتو بگيريم
بعد يه چيزيم كه بود هيشكي رو نميشناختن و هميشه با والدينشون ميگفتن اين خيلي باهوشه ولي نميدونم چرا درس نميخونه بعدش در مورد اين جريان اين دختره يه اصطلاحي هست كه ميگه به ادم بدبخت بيچاره خيليا ميگن اخييي طفلي ولي نون شبشو هيشكي نميده يا مصداق بارز اين داستان كه ميگه
روزي مردي داخل چاله اي افتاد و بسياردردش آمد ...
يک روحاني اوراديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آنرا اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش بااو مصاحبه کرد!
يک يوگيست به او گفت : اينچا هوهم چنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده فکر اورانصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي ازپاهات رو بشکني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!