• وبلاگ : نوشته هاي يك ناظم
  • يادداشت : داغيست بر دلم
  • نظرات : 12 خصوصي ، 47 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام خانم ناظم

    اين قضيه که تعريف کردي بيشتر منو ياد داستان هاي مجله هاي زرد انداخت که هر موقع ميرم آرايشگاه بالاجبار يکي دو تاشو مي خونم.

    خدا کنه قسمت بعدي اين داستان هم به خوبي و خوشي تموم شه.

    (مشهد دعاگوتون بودم.)

    پاسخ

    سلام آقاي پرتو: داستان!!!؟؟؟ كاش داستان بود... خدا كنه.... خيلي ممنون و زيارتتون قبول.