سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  دوستی خدا را جُستم و آن را در دشمنی با معصیت کاران یافتم . [امام صادق علیه السلام]
یار دبستانی من ... یکشنبه 88 آبان 24 ساعت 8:15 عصر

یا ارحم الراحمین

باز با یه دنیا تاخیر و با یه سلام اومدم خدمتتون . سلام به تموم دوستان عزیزم . نمیدونم چرا چند بار اومدم و نصفه هم نوشتم و اما نشد که به آخر برسونم و مطلب فرت ...

آخرین مطلبم مربوط بود به هشتم آبان . واقعیتش روزهای پرکار و سختی رو گذروندیم . انتخابات شوراها رو داشتیم و باز هم بازرسین اداره برای بررسی نحوه ی رای گیری ... روز دانش آموز  رو گذروندیم . دقیقا همون روز اومدم که براتون از اتفاقات بنویسم اما نمیدونم چرا خستم بود و حوصله ی هیچ کسی و هیچ چیزی رو نداشتم و نصفه رها کردم و رفتم . نمیتونم باهاتون صادق نباشم و دروغ بهتون بگم . نمیتونم از احساس خودم از یک ماه مونده به این روز براتون نگم . نمیتونم بیام اینجا و بگم ، بله ..به به .. به به جاتون خالی یه روز شاد و شنگول رو گذروندیم و ....نمیتونم ببخشم کسانی رو که این روز رو خراب کردن .. روز  دانش آموز رو که از ایام تحصیل خودم برام دوست داشتنی بود و مهم و مقدس؛  روزی رو که متعلق به خودمون بود .... تا حالا که خودم در دیواره نظام مدرسه قرار دارم و برام مهمه ...از یک ماه قبل با دیدن وعده ها و قرارهایی که تو نت برای این روز گذاشته میشد دلم به شور می افتاد . از یک هفته قبلش دلشوره ام شدت گرفته بود . خب میدونین مسئولیت اینهمه دانش آموز خیلی خیلی سنگینه . تو پست قبلمم نوشتم که دعا کنین .

اونروز ما همون اول صبح مراسممون رو اجرا کردیم و خب خیلی هم خوب بود و سرودهای دسته جمعی که بچه ها از قبل تدارکش رو دیده بودن جو خوب و خاصی رو بوجود آورد . زنگ تفریح اول رو هم گذروندیم و دقیقا بعد از زنگ تفریح بیرون مدرسه سر و صدا شد . دقیقا جلوی مدرسه مون شلوغ و پلوغ شد . اونقدری نبودن اما چند تا سطل زباله رو آوردن و جلوی مدرسه آتیش زدن که نمیدونم توی یکی از اون سطلها چی انداختن که یهو با صدای خیلی بدی منفجر شد. بچه ها انقدر ترسیده بودن که حد نداره . یه تعدادی گریه میکردن. یک سری کلاس هامون سمت خیابونه و خب بچه ها خیلی میترسیدن و خب منم بیشتر از بچه ها میترسیدم. میگفتم نکنه یه وقت سنگ بزنن و شیشه ای بشکنه و بچه ها رو آسیبب برسونه . کلاس به کلاس به بچه ها گفتم که نیمکت های اون سمت رو بکشن وسط تر و با اونها یه مقدار صحبت کردم .

از حدودای ساعت یازده به بعد همه چیز آروم شد و بچه ها مشغول درساشون بودن که توی زنگ تفریح بعد دیدیم که یه تعداد از بچه های سال سوم؛ چیزی حدود شاید کمتر از بیست نفر ،  رفتن توی حیاط و یه سرود رو با هم میخونن و بچه های اول و دوم و بقیه ی بچه های سوم هم نگاهشون میکردن . با مدیرمون به حیاط رفتیم و صبر کردیم تا سرودشون رو خوندن و بعدش فرستادیمشون به کلاس... اونروز با  اولیایی رو که میومدن تا بچه هاشون رو زودتر ببرن، زیاد سخت نگرفتیم و  همکاری میکردیم و بچه ها رو روونه میکردیم که برن خونه . وقتی رسیدم خونه از شدت خستگی و اضطراب حتی نتونستم بخوابم .

*شاید درس خون بودن بچه هامون و بی توجهی اونها به حواشی اینچنینی، باعث شد که اونروز رو ما به خیر بگذرونیم.

*از یاد نخواهم برد و هرگز نخواهم بخشید کسانی رو که لبخند دانش آموزان رو در روز خودشون به گریه تبدیل کردند.

*فکر میکردم که فقط مشمول سیمرغ بلورین ترسوترین معاون خواهم شد . اما در این روز سیمرغ بلورین سوتی ده ترین معاون رو هم از آن خودم کردم .
زمانیکه بچه ها تو حیاط رفتن و خب اون تعداد داشتن سرود میخوندن و سرودشون تموم شد ، من سوت زدم  و به خیال خودم برای اینکه بگم بچه های سال دوم ، که پایه ی خودم هست، بیان بالا و برن کلاس  ، انگشتام رو به  علامت دو ، سمت بچه ها بالا گرفتم که یهو دیدم اون گروهی که سرود میخوندن برام سوت و کف زدن . منم غافل از اینکه این علامت پیروزیه و اینها این رو به این منظور گرفتن که یعنی منم بله ....

*تازشم اون سرود رو من خیلی دوست دارم ..همین که الان معرف حضورتونه و داره میخونه ...  ...هرگز این سرود مقدس رو کسی حق نداره مختص خودش بدونه و این سرود برا همه مون مقدسه ..

*همینطور که اونروز حواسمون به بچه ها بود چند بار هم در رو باز کردم و بیرون رو نگاه میکردم که مدیرمون یه بار دید و ... اوخ اوخ حسابی دعوام کرد و گفت : من نمیدونم باید یکی رو هم بذارم مواظب خودت باشه تا کمتر شیطنت کنی. . باور کنین فقط فضولی باعث میشد که سرک بکشم بیرون و ببینم چه خبره !! 

*باز هم در حال برگزاری امتحانات ماهانه هستیم . خیلی خسته مون میشه  و خب همش از صبح می دویم .

*یک هفته هست که درگیرم با مونا و حل مشکل اون ... نمیدونم عملکردم درست بود یا بد ؟؟ نمیدونم ... بعدا بگم دیگه ...خووووووب؟؟؟

*راستی .. فلانی ... شعرای قشنگت رو خوندم ...    .. کاش فلسفه ی خصوصی موندن کامنتهات  رو میدونستم ..نمیدونم چرا خنگول شدم و نمیتونم تحلیل کنم ... البته کلی لذت بردم از خوندن شعرات ...

ای بابا ... دِ بگین نه خستم باشه ایشالا تا منم بگم ممنون دیگه ......

                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ