سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  کمیل کسان خود را بگو تا پسین روز پى ورزیدن بزرگیها شوند و شب پى برآوردن نیاز خفته‏ها . چه ، بدان کس که گوش او بانگها را فرا گیرد ، هیچ کس دلى را شاد نکند جز که خدا از آن شادمانى براى وى لطفى آفریند ، و چون بدو مصیبتى رسد آن لطف همانند آبى که سرازیر شود روى به وى نهد ، تا آن مصیبت را از او دور گرداند چنانکه شتر غریبه را از چراگاه دور سازند . [نهج البلاغه]
جشنواره غذا با سس هیس جمعه 88 بهمن 30 ساعت 9:40 عصر

یا مقلب القلوب

خب دهه ی فجر هم تموم شد و در واقع میشه گفت که شاید یه کم از بار کاری مون کم شده باشه. امسال دهه ی فجر یه مقدار برام با بقیه سالها فرق داشت . البته نه برای من . منظورم از لحاظ مدل کار بچه هاست. ابتدای دهه ی فجر باز من شدم یه خانوم ناظم سایلنت و بی صدا شدم . سخت مریض شدم و از صدا محروم ... شایدم مرحوم  .. من نمیدونم والله این چه دردیه اقلا سالی یه بار میاد سراغم و من هیس میشم  . دیگه خب خودتون مجسم کنین یه خانوم ناظم هیس چه جورکی میتونه باشه  ...

تو پست قبل گفتم که بچه ها غرفه زدن و خودشون غرفه رو میگردوندن و از همه جالب تر غرفه ی نجوم و ادبیات بود . بچه ها خیلی زحمت کشیدن . وقتی بعضی ها میومدن بازدید و بچه ها با اعتماد به نفس کامل توضیح میدادن من خیلی خوشم می اومد. بچه های نجوم لب تاب خودشون رو آورده بودن و برای کسانی که باز دید اومده بودن توضیح میدادن و در انتها هم  مهمونای غرفه شون رو به تماشای آسمون همون شب تهران دعوت میکردن ..خلاصه جالب بود . تربیتی مون هم خیلی زحمت کشید اما من واقعا گله دارم از بخش تربیتی . پوسترهایی که برای این دهه به دیوار زده بودن مطمئنم بر میگشت به دوران تحصیل من ......  واقعا جای دلسوختن داره که بچه ها هر سال به جای اینکه با جوانب و گوشه هایی تازه از دستاوردهای انقلاب روبرو بشن ، یه تعداد پوستر قدیمی رو میبینن که بعضا هم رنگ و روشون رفته . در عوض تا دلتون بخواد بازار  گزارش نویسی و جواب به بخشنامه در این دهه برای این بخش داغه . در هر حال من این انتقاد رو دارم و فکر میکنم که بخش تربیتی باید بیش از این برای شناسوندن انقلاب و دستاوردهای اون به نسل جوون ، کار کنه . بی خیال ..خووووب؟ ...

تو این دهه یه روز هم بچه های سال اول رو بردیم اردو و خب اردوگاه خیلی برف بوده و خیلی خدا به بچه ها رحم کرده و البته بچه ها تا تونستن برف بازی کردن و حال کردن . روز دوشنبه 20 بهمن رو هم مثل جشن غدیر که براتون تعریف کرده بودیم برای بچه ها جشن درون کلاسی !!!! گذاشتیم و بچه ها جشنواره دهه ی فجر رو با جشنواره غذاهای سنتی یکی کردن و خلاصه برنامه جالبی شد. تزئینات دیوارا خیلی بامزه بود و بچه ها به طور خودجوش از شعارای زمان انقلاب رو برگه ها نوشته و دیوارا رو خیلی قشنگ تزئین کرده بودن و خب از همه جالب تر بخش غذاهاشون بود که انواع و اقسام غذاها رو آوردن ....بدجنسها ........ ببخشین ، خودش یهو پرید ... خب آخه شما فکر کنین که جشنواره غذاهای سنتی باشه و تو هر کلاس انواع و اقسام غذاها باشه و خب تو هیس باشی و نتونی از هیچ کدومشون بخوری ... دلم میسوخت . طفلکی بچه ها هر کدوم از هر کلاس یه عالمه غذا میاوردن و خب من از همه شون عذر میخواستم و خواهش میکردم که به جای من ببرن برای خدمتگزارها ... از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه که از پس همه بر اومدم اما از پس یکی از بچه ها نشد . تو کلاسها که جشن بود بچه ها ی هر کلاسی برای خودشون بودن و منم تو راهروی بچه های خودم مستقر بودم . صندلی گذاشته بودم و نشسته بودم . یکی از بچه های دوم ریاضی اومد و با خوشحالی گفت: خانوم هیچ وقت قدر امروز احساس شادی و خوشحالی نکرده بودم و بعد هم رفت و یه کوفته برام گذاشت تو ظرف و آورد ... اوخ اوخ منم عاشق این غذا ..اما عذر خواستم و با ایماء و اشاره بهش گفتم: ببر برای خانومای آبدارخونه ... گفت: خیر خانوم . اگه نخورین منم نمیخورم ..خلاصه گرفت و نشست کنارم و هر چی گفتم قبول نکرد و گفت خانوم تو رو خدا بخورین  و بذارین بهمون بچسبه .خلاصه انقدر نشست تا به زور یه لقمه از کوفته کرد تو دهن من .. اوخ اوخ ... ( یه وخ خانواده نخونن اینجا رو که اونوخ من باید خودم رو کشته داشته باشم ) اون کوفته فلفل خالی بود . من اون لقمه رو خوردم و در ادامه فاتحه خودم رو هم خوندم .... البته از اینکه دل اون بچه شاد شد من خیلی خوشحال شدم چون با خوشحالی بلند شد و گفت: خانوم من حالا بهم میچسبه که شما هم خوردین . خب همین دیگه ...نشون به اون نشونی که خانوم ناظم سایلنت ، هیس شد و دو روز بعد تو خونه افتاد .  ... همین دیگه ..

تو چند پست قبل بهتون گفتم دلم میخواد در خصوص یکی از بچه های صادق مدرسه براتون بگم که خیلی خوشم اومد از مرامش ...
سحر رو تابستون ثبت نامش نمیکردم، چون بر خلاف تذکری که اول تابستون بهشون داده بودم به صورتش دست زده بود. روز ثبت نام؛ به مادرش گفتم :  مشکلی نیست . ببرید وقتی درست شد صورتش بیارینش . در حالی که سحر سکوت کرده بود و با سکوتش حرف من رو تائید میکرد، مادرش تند و تند انکار میکرد که بچه اش دست به صورتش نزده . خلاصه با تعهد ثبت نام شد و قول داد دیگه از این کارا نکنه . نزدیکای عید غدیر بود که باز دیدم سحر خانوم ... بله ... دست به صورتش زده . صداش زدم و گفتم : مگه قول نداده بودی؟ بگو مامان بیان، کارشون دارم. گفت: خانوم خواهش میکنم الان مادرم رو نخواهین. الان عقد خواهرمه و مادرم اعصابش خرد میشه. برخلاف عرف معمول قوانین دلم سوخت و گوش به حرفش دادم و گفتم باشه. بعد از مراسم بگو مامان بیان. خلاصه ایشون چندین بار منو سر دواند . تا اینکه یه روز که زنگ زدم به مادرش ، ایشون یه حال اساسی به ما داد و تا دلتون بخواد فحش بارمون کرد . بعدشم دیدم که با پدرش اومدن مدرسه ... اوخ اوخ ..جاتون خالی ... نه ..خالی نه ..خیلی ترسناک بود. باباش از اون ادمای متعصب بود که اومده بود فقط تا شیکم منو سفره کنه که به بچه اش تهمت زده بودم که به ابروش دست زده ...من تعجب کردم . آخه بچه خودش معترف بود به اشتباهش و مادر کتمان میکرد و زمان هم گذشته بود و اون زمانی که من به بچه فرصت داده بودم خب صورتش درست شده بود اما مادرش نیومده بود و حالا که همه چی درست شده بود مادرش اومد. خلاصه من فقط نگاه میکردم . اون پدر و مادر برام سنگ تموم گذاشتن  و هر چی دلشون خواست بهم گفتن . من فقط نگاه میکردم و پدر با بردن مشت نزدیک صورت بچه میگفت : بگو که دست نزدی به صورتت و ایشون تهمت میزنه ... نگاه سحر رو فراموش نمیکنم . خدا گواهه اون لحظه دلم شکسته بود اما خب از خدا میخواستم که سحر حرف پدرش رو گوش کنه . آخه میترسیدم باباش بزنتش ..

خلاصه مدیرمون پدر و مادر و من رو فرستاد بیرون . به پدر و مادر گفت اصلا برید خونه و بعد تنها با سحر حرف زد . من دیدم که دوباره پدر و مادر سحر برگشتن. گویا مدیرمون با سحر صحبت میکنه و میگه اشتباهش مهم نیست اما اینکه صادق باشه خیلی مهمه و دختر هم میگه من خودم خجالت کشیدم وقتی دیدم مادرم که در جریان اشتباه من هست، قسم میخوره و تکذیب میکنه و دلم برا خانوم ناظممون سوخت ..خلاصه مدیرمون سریع زنگ میزنه به پدرش و اونها هم برمیگردن و در حضور مدیرمون دختر به پدرش نگاه میکنه و میگه حتی اگه کتکم هم بزنی اما واقعیت اینه که بله من این کار رو انجام دادم . خلاصه پدر و مادر بدون اینکه بمن نگاه هم بکنند رفتن . اون بچه هم حتی روش نمیشد به صورتم نگاه کنه . .. این جریان تموم شد اما صداقت اون بچه خیلی برام ارزشمند بود و خدا گواهه تو این مدت اصلا به روش نیاوردم که پدر و مادرش چه رفتاری با من داشتن و مادر اون بچه، کاری رو که زیر نظر خودش انجام دادخه به خاطر سخت گیری پدر کتمان میکرد و اونطور بمن توهین کردن ...

* من برای صداقت بچه ها خیلی ارزش قائلم . فکر میکنم یاد دادن این نکته به بچه ها مهمتر از اینه که کشف کنیم که چه کسی چه خلافی انجام داده .

* یکی از دوستان سئوال کردذه بود که 22 بهمن بچه ها رو به زور بردین راهپیمایی ؟؟ باید بگم ..نچ ..خیر .. لا .. نهی .. و هزاران خیر دیگر..

* اون سری رسیدگی های انظباطی به کارای اون بچه ها تموم شد، اما نمیدونم تو پست قبل گفتم یا نه روزی که اخرین صورت جلسه ی ستاد رو مینوشتم تو اتاقم سرم رو گذاشتم رو میز و های های گریه کردم ..نمیدونم چه کسی قراره به داد بچه های این زمونه برسه.

* خب ماه صفر هم تموم شد و عزاداریهای این ایام هم با تمام حزن و غم همراهش تموم شد .. ماه ربیع رو و اعیادش رو پیشاپیش تبریک میگم .

* ویرایش رو فعلا بی خیال ..خوووووب؟ ...میدونم دعام میکنین دیگه  ...

                                                                                 یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ