سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  کم ترین چیزی که در آخر الزمان یافت می شود، برادر قابل اعتماد است، یا درهمی از حلال . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
مثلا پست شب عید ! چهارشنبه 88 اسفند 26 ساعت 1:5 عصر

یا مقلب القلوب

............................. « کم صبری نکنین اون پایین میگم این نقطه چین چیه »      
سلام ...بعد از یه مدت ِ قطعا !!  طولانی ، بهترین کلام برای شروع ، سلام ه ...
به جرات میتونم بگم که ماه وحشتناک و سختی رو گذروندیم . ما بعد از امتحانات ترم فکر میکردیم که مهلت خستگی در کردن داریم اما نداشتیم که ... نمیخوام از کارها بگم و خستگی ها که از دید من اونها هم خودش ، لذت خودش رو داره . از اونطرف هم انقدر بدقولی کردم که از همه تون خجالت می کشم  .... خب به بزرگواری خودتون ببخشین دیگه ...
اینا بی خیال . فکر میکنم از همه جریانات این ماه برام مهمتر جریان ساغره . ساغر دانش آموز سال دومه . از پارسال شاگرد ما بود. یادمه پارسال هر وقت مریض میشد یا با ولی اون کار داشتم، عمه اش می اومد مدرسه و خب به من گفته بودن که مادرش فوت شده و از این حرفا . ساغر رو امسال به زور، من برای رشته تجربی نوشتم و اصلا در حد این رشته نبود اما قول داد که سعی خودش رو میکنه و خوب درس میخونه . متاسفانه بعد از گرفتن کارنامه دیدم که اون نمره مطلوب رو نیاورده . صداش زدم و دیدم که انقدر مضطرب و پریشونه که خودمم دلم نیومد چیزی بهش بگم، خصوصا که چند وقتی هم بود که میدیدم دائم تو مدرسه حالش بهم میخوره و تهوع میکنه وقتی هم که دلیلش رو میپرسیدم بچه ها  می گفتن که این عصبیه خانوم . پدرش رو هم خواستم اما ساغر حاضر نشد چیزی در حضور پدرش بهم بگه تا یه روز که دیگه حالش خیلی بد بود و همه اش گریه میکرد . صداش زدم اتاقم و تا اومد مثل کسی که دیگه صبرش تموم شده باشه سرش رو گذاشت رو شونه من و انقدر گریه کرد که اشک من رو هم بدون اینکه دلیل گریه اش رو بدونم در آورد . سکوت کردم تا حسابی گریه کرد و بعد که گریه اش تموم شد خودش شروع کرد به تعریف جریاناتش ... از زبون خودش مینویسم .....

قدیمی ترین خاطراتی که تو ذهنم مونده بر میگرده به چهارسالگی من . میدیدم همه مامان و بابا و خواهر و برادر دارن اما من یه بابا دارم و یه عمه. تا زمانی که مدرسه نرفته بودم نمیتونستم بفهمم نقش این مامان چیه . اول دبستان که بودم عمه جان می اومدن دنبالم اما من میدیدم اونی که دنبال همه میاد اسمش مامانه و مال من اسمش عمه ... چهارم بودم که یه بار از بابا پرسیدم  و اونم بعد از یه عالمه مقدمه چینی گفت که مامان تو رفته پیش خدا. تا یه مدت فکر میکردم هر کی رفته پیش خدا یه روز برمیگرده . کم کم فهمیدم که من نمیتونم مامان داشته باشم و خدا وکیلی عمه هم برام خیلی زحمت کشیدن. به شرایط خو گرفتم تا رسیدم کلاس سوم راهنمائی. طی یه جریان فهمیدم که مامانم زنده هست و ازدواج کرده و یه بچه هم داره . من که فکر میکردم تنها هستم یهو مامان دار شده بودم اون روز تموم شیشه ها ی خونه رو شکستم. شده بودم یه دیوونه کامل و به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم. بعد از اون منو چند جلسه بردن مشاوره تا یه کم آروم شدم اما دلم میخواست مامانمو ببینم اما بابام اجازه نمیداد. خلاصه کنم ، چند بار خودکشی کردم تا بالاخره بابام اجا زه داد که مامانمو ببینم و منم در هفته یه شب میرم پیش مامانم. همه چیز خوب بود تا زمانی که بابام تصمیم گرفت ازدواج کنه . اول با نفس ازدواج بابام مخالف بودم . اول که تصمیم ازدواج گرفت همش بهش میگفتم : من که همه کارای خونه رو میکنم چرا میخوای زن بگیری اما ....
این مدت با این مطلب هنوز کنار نتونستم بیام و از اضطراب دائم تهوع بهم دست میده که مشکل دیگه ای پیش اومد. بابام خیلی باهام حرف زد تا منو قانع کنه و آخرشم گفت میرم از شهرستان زن میگیرم تا برای تو مشکلی نباشه . خلاصه بابام رفت شهرستان و اونجا چند نفری رو بهش معرفی کردن تا بالاخره با یکی به تفاهم رسیدن و قراره با اون ازدواج کنه اما یه مشکل بزرگ هست ....

باز ساغر زد زیر گریه و ادامه مطلبش رو به سختی تونست برام بگه ...
اون کسی رو که بابام پسندیده و با خانواده اش به تفاهم رسیدن یه دختریه که سه چهار سال از من بزرگتره . اون چطور میخواد برای من مامان بشه  و قراره که پنجشنبه بریم و اونجا مراسم عقد انجام بشه  من دارم دیوونه میشم..

خدا وکیلی نمیدونستم چی بگم . به هوای آب آوردن برای ساغر بلند شدم و یه کم هم طول دادم تا بتونم فکرم رو جمع کنم. برگشتم و براش یه مقدار حرف زدم . تقریبا قانعش کردم که ازدواج حق پدرشه و بهش گفتم چطور مادر تو همون سال اول جدایی حق داشته که یه زندگی جدید تشکیل بده اما پدر تو به خاطر آرامش تو 15 سال صبر کرده و الان یه همزبون نیاز داره ... خلاصه قانع شد اما در خصوص سن نامادری جدید نمیدونستم چی بگم ، چون ساغر عقیده داشت که اون دختر بخاطر پول پدرش اومده و داره زن بابای این میشه و این زندگی نمیتونه دوام داشته باشه .. یه مقدار باهاش حرف زدم اما حتی خودمم توجیهات خودم رو قبول نداشتم. با مشاور صحبت کردم و اون هم چند روزی باهاش حرف زد تا روز سفر اینا به اون شهرستان رسید . تنها کاری که کردم و میتونستم انجام بدم این بود که شما ره گوشیم رو دادم بهش و گفتم هر وقت خیلی عرصه بهت تنگ شد بهم اس ام اس بده .. اون دو سه روز اس ام اس های ساغر دائم بهم می رسید. من هم در حد توان بهش جواب میدادم و تا حدودی آروم شده بود . مشاورمون هم اون چند روز دائم باهاش در تماس بود . از سفر که برگشت خیلی آرومتر شده و تا حدودی شرایط جدید رو قبول کرده  ...

*نمیدونم چی بگم . واقعیتش من ازدواج رو حق مسلم اون پدر میدونم که به حق این 15 سال هم خوب از ساغر نگهداری کرده بود ... ساغرِ بدون مادر.. اما نمیتونم خودم رو در خصوص سن و سال اون مادر جدید قانع  کنم و نمیدونم این شرایط چه پیامدهایی میتونه داشته باشه . ایشالا که خیر باشه ...

*راستی یادم رفت بگم که تا حالا دو نوبت شیر برامون آوردن. هر نوبت برای دوازده وعده. تصور کنین چیزی حدود 10000 شیر رو بچه ها از دم در صف کشیدن تا بالا و برای کمک به خدمتگزارا که پیر هستن ، بدون برداشتن قدمی ، دست به دست هم دادن و به اتاق های معاونین تو طبقات رسوندن ... دلم میخواست از این  صحنه عکس مینداختم و براتون میذاشتم اینجا ..ممنون بچه های ناز 

*جشن تقدیر از بچه های ممتاز توسط خود بچه ها برای هر پایه جدا تشکیل شد. بچه ها حتی کارتهای دعوتشون رو خودشون برای اولیا با خرج کمترین هزینه تهیه کردن. از میون بچه های انسانی 99 درصد ارتقای معدل داشتن نسبت به سال قبل و این تماما برمیگرده به انتخاب درست رشته . بچه هایی بودن که تا 4 نمره در معدل ارتقا داشتن. به همشون جایزه دادیم . در عوض بچه هایی که توانش رو نداشتن و به زور رفتن رشته های دیگه فقط دو نفر ارتقای معدل داشتن و بقیه اکثرا یا همون معدل بوده و یا افت داشتن.

*در خصوص دست زدن به صورت توسط دانش آموزان که تو پست قبل یه چیزایی نوشتم باید خیلی کامل توضیح بدم. اگه اینجا بنویسم که منو میکشین دیگه شماها ... این پست کیلومتر رو هم رد کرده دیگه

*من شرمنده ی تموم دوستانی هستم که نمیرسم دائم بهشون سر بزنم و دیر به دیر سر میزنم. خدا گواهه به تمامی شما ارادت دارم اما با کمبود وقت مواجه هستم ... عفوا

*بازم چهارشنبه سوزی بود به نظرم به جای چهارشنبه سوری و اینهمه فیلمهایی که تلویزیون نشون میده نمیدونم چرا تاثیر نمیذاره . البته بهتر بود اما بازم بد بود . بچه ها از ترسشون مدرسه نیومدن ..یعنی فیتیله ی با بهانه

*پیشاپیش عید و سال نو مبارک ... این عید زیاد دلگرم نیستم و دلم هم شاد نیست ... بمونه ...خوووووب؟

*موقع سال تحویل دعام کنین  ...

** اوه اوه داشت یادم میرفت ... اون نقطه چین ها رو هر چی که دوست دارید بنویسید برای یه ناظم بد قول که به دوستاش سر نمیزنه اما خیلی دوسشون داره ... کم فحشم بدینا ..خووووب؟

                                                                                              یا رب نظر تو برنگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ