سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  [ و فرمود : ] مؤمن را سه ساعت است : ساعتى که در آن با پروردگارش به راز و نیاز است ، و ساعتى که در آن زندگانى خود را کارساز است ، و ساعتى که در حلال و نیکو با لذّت نفس دمساز است ، و خردمند را نسزد که جز پى سه چیز رود : زندگى را سر و سامان دادن ، یا در کار معاد گام نهادن ، یا گرفتن کام از چیزهایى غیر حرام . [نهج البلاغه]
آری اینچنین بود برادر ! خواهر؟ جمعه 88 آذر 27 ساعت 11:28 صبح

السلام علیک یا ابا عبدالله  ...  السلام علیک یا روح الله...
اللهم العن اول ظالم ظلم ...

انگاری باز من دیر کردم و مجبور میشم اینهمه وقایع اتفاقیه این مدرسه جان!  رو بگنجونم تو یه پست طولانکی و بفرستم هوا   .... نه بابا کجا دارید در میرید !!! بیایید شوخی کردم.  سعی میکنم طولانی ننویسمش اما اگه از خود بیخود شدم و طولانی نوشتم ... عفوا همه گی ..

برای عید غدیر یه برنامه خوب ریختیم .. عقلامون رو گذاشتیم روی هم و خلاصه دیگه دیگه ... جشنی شد دیدنی و موندنی . همیشه هر برنامه ای هست بچه ها رو یا جمع میکنیم تو حیاط و یا توی سالن و یکی میاد مقاله میخونه و نمیدونم یکی ساز میزنه و کلا هم بچه ها از جشن ، فقط همون ساز زدنش رو میفهمن .. امسال اومدیم و جشن رو کلاسی کردیم با حضور بچه های کل مدرسه. بچه های هر کلاس از چند روز قبل کلاساشون رو تزئین کردن و برای اونروز هم آلات موسیقی مجاز ! آوردن و بخشی از تایم آخر به این جشن اختصاص پیدا کرد .. خلاصه چی بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد که این بچه های 40 کیلویی اوردن و با همدیگه خوردن . پیتزاهای سفارشی بود که از ساعت 12 به بعد میرسید تو مدرسه و ساندویچ و خلاصه همه چی .. از ساعت دوازده مدیرمون با عکاس و فیلمبردار و معاون پایه وارد تک تک کلاسها شدن و با اهدای کیک غدیر، مزین به «من کنت مولا فهذا علی مولا »  که مدرسه تعداد 24 یعنی برای هر کلاس یه دونه، برای کلاسها در نظر گرفته شده بود، جشن شروع شد. انصافا بچه ها هم در تزئین؛  هنر به خرج داده و نقاشیها و نوشته های قشنگی در خصوص غدیر توی کلاسها و پای تخته ها انجام داده بودن . اولیا هنوز که هنوزه بابت اون جشن دارن تشکر میکنن و میگن به بچه هاشون خیلی خوش گذشته و غدیر  و عید ولایت رو حسابی به خاطر می سپارند . اما بگذریم از مدرسه که بعد از رفتن بچه ها تبدیل شده بود به میدون جنگ . البته به بچه ها تذکر دادیم و مثلا اونا هم جمع کردن اما طفلونکی خدمتگزارامون کشتونده شدن .........

هدیه     رو یادتونه که ؟؟ خب این هفته خبرای «خوب خوب!!!»  ازش بهم رسید . مامانش تو این هفته بهم  زنگ زد و اومد پیشم . اون گفت هدیه پیدا شده و برگردودنش به خونه . همونطور که حدس میزدن اون با مهناز بوده و تو اون خونه . تو همون خونه ی خراب شده ای که من بارها و بارها آدرسش رو به هسته مشاوره منطقه دادم و گفتم این خونه مشکوکه که مهناز میره و چند روز چند روز میمونه اونجا ... اما متاسفانه کسی توجه نکرد و ..... حالا بمونه .. خلاصه اون باز هم از بالکن فرار کرده بوده و رفته بوده اونجا به دنبال مهنار و مادرش خوشحال بود که سلامته !!  و تو این مدت طبق روال این قبیل مکانها کم کم آماده اش میکردن برای آینده .... اینم بمونه ... خلاصه یه جوونمرد!! که سر راهش قرار گرفته بوده با  «طرفند؟ترفند؟»   شماره تلفن مامان این رو ازش میگیره و یه روز بعد از ظهر مادرش رو خبر میکنه و مامانش هم میره و اون رو با پلیس بر میگردونه .....البته اینا تماما نقل قول مامانش بود . خلاصه مامانش اومد و پرونده اش رو گرفت و اون رو برد تا ببینه میتونه راضیش کنه برالی ادامه تحصیل یا خیر ....
اظهار نظری نمیکنم .  اکتفا  کردم به شادی مادر و با شادی اون شاد شدم ... اما دلم خیلی گرفت .. خدا کمک کنه به تموم بچه های سرگردون این مملکت ...آمیـــــــــــــــــــــــــــن.

ما بالاخره نفهمیدیم «کتک ! هه یا نهی؟ » ... یادتونه که ؟؟ سریالش تا دیروز هم ادامه داشت و تو این هفته پدر اون دختر  که از مکه اومده بود چند بار اومد مدرسه و خلاصه چی بگم که ای ول دیدیم چه بابای مقتدری داره ... اومده بود که فقط یه دونه بزنه تو گوش این خانوم معلم ما ... خلاصه با تدبیر خانوم مدیر و چند بار جلسه ، انگار دیروز قضیه ختم به خیر شد . . .

 هنوز امتحانات مستمر تموم نشده داریم برای امتحانات پایانی برنامه میریزیم .. . اینجا یه جیغ سیاه بنفش فرض کنین و منو این ریختکی مجسمم کنین   ... خب حالا ادامه ...
نمیدونم اونایییی که تو اداره یا منطقه یا وزارت خونه تصمیم میگیرن یعنی اصلا با این بچه ها و حجم کتابها روبرو نشدن ... بخشنامه گفته از دهم دی بعد از عاشورا و تاسوعا تا 24 زمان بندی امتحانات باشه . یعنی 14 روز . بچه های دوم 12 درس و سوم 13 درس رو باید توی 14 روز با دو جمعه امتحان بدن . چی بگم؟؟ ... بچه ها رو کارد بزنین خونشون در نمیاد انقدر عصبانین .

*من الان یه خانوم ناظم کشتونده شده می باشم . دارم برنامه پایانی رو با نظر خود بچه ها تنظیم میکنم و بعدشم برنامه مراقبتها رو .

*این چند روزه باز تنظیم یه پکیج از فعالیتهای مدرسه رو گردن گرفتم. نمیدونم چرا خانومای تربیتی رو امسال انقدر اداره کم کرده که اونا نرسن انجام بدن . انصافا پکیج جالبی شد و رفت برای نمایشگاه مدارس هیئت امنائی.. البته من هم از بچه ها کمک گرفتم در انجامش.

*اینم برای تو «فلانی »
آره «فلانی»  ... منم دقیقا با تو موافقم ... آره .. خیلی سخته که یه کسی رو که سه چهار ساله دوست صمیمی خودت میدونی و مثل یه  خواهر به خودت نزدیک بدونی ، همیشه هر وقت با هم حرف میزدید براش وقت میگذاشتی و با جون و دل با هم درد دل میکردید ، وقتی ازش خیانت و دروغ  ببینی ؛ انقدر حالت بد بشه که دیگه هیچ طوره جوابش رو نخواهی بدی.
آره فلانی منم با تو موافقم و فکر میکنم همچین کسی که اینطور به اعتمادت خیانت کنه و برای بدست آوردن دل یکی دیگه دروغ بگه و چنین دلت رو بشکنه ،  لیاقت دوستی نداره و حق داشته باشی به تموم حرفای گذشته و حالش شک کنی. اما یادت باشه که اون بالایی مهمه و نظر اون که انشاالله هیچ وقت از آدم بر نگرده ..آره فلانی ....درکت میکنم..خیلی درکت میکنم ...

*من نگاه نمیکنم ببینم چقدر نوشتم و ارسالش میکنم. اگه طولانیه پلیز عفوا ...

*چقدر دلم میخواست یه عکس از کیک غدیر اینجا میذاشتم ..

*دقت کردین که تو این پست ، چند جا از این  «..»   استفاده کردم!؟ بذارید پای عقده ؛ آخه تو کیبوردم گمش کرده بودم و تازه دوباره پیداش کردم ..

*16 آذر هم مدارس خبری نبود. اینطوریاست دیگه ..

*خب قول بدین توی این ایام عزاداری من رو هم دعا کنین .

                                                     یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ