یا رب
خب اول مهر هم اومد و رفت و رسیدیم به امروز. حقیقتا هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم. از همون دوم مهر قصد داشتم بیام و بنویسم اما نشد. غر و غر هام رو که یادتونه و این طرح تموم کارشناسی یاد رفته ی!!! جناب وزیر پیشین رو ... هیچی دیگه ، الان یه مدرسه حدودا نهصد نفری رو دو معاون میگردونه . وزیر قبلی قبل از رفتن، لطفش رو شامل تموم مدارس کرد و رفت .. .... بی خیال
برای بازگشائی، سر صف و اجرای مراسم ، ما هم از وزارت خونه مهمون داشتیم و هم از آموزش و پرورش شهر تهران و هم از منطقه و کلا اونروزِ بازگشائی، ما این شکلی بودیم . تازشم خب یه سری هم مهمون، از انجمن و هیئت امناء و از این حرفا . اما شیرینترین قسمت مراسم مربوط به حضور سه تا از بچه ها بود که با رتبه های دو رقمی، سال قبل تو کنکور قبول شده و خانم دکتر و خانم مهندس و هنرمند شده بودن.
بازگشائی و مهمونا و یه هفته بدو بدو رو بی خیال خوووووب؟ بذارید حرفای دیگه رو بگم . خب تلخ هست اینکه میخوام بگم اما اگه بهتون نگم که دق میکنم و خفه میشم و تموم میشم . پس میگم.
خب... این رو که یادتونه . زمانی که این پست رو نوشتم مشکل هدیه برداشتن از مال دیگران بود که مادرش عنوان کرد که این مشکل رو از ابتدایی داشته و هر چی هم کتک میخوره فایده نداره. ما خیلی روی هدیه کار کردیم و بعد از این پست هم نوشتم که مادر اون اومد و ازم عذرخواهی کرد. پدر و مادر هدیه سالها بود که از هم جدا شده بودن و پدرش تو یه شهر دیگه کار میکرد و ازدواج دوم داشت. مادرش هم با هدیه و داداشش زندگی میکرد و خودش به کمک برادر هدیه ، که شمال کشور کار میکرد ، خرجشون رو می داد. هدیه کم کم افتاد تو دام مهناز که انشاالله حالا یه روز هم جریان اون رو تعریف میکنم. مهناز به دلیل گفتن چرت و پرت در مورد خودش و انداختن حرفای زشت در مورد خودش تو زبون بچه ها، مجبور شد از مدرسه ی ما بره. بعد از عید بود که متوجه شدم هدیه افتاده تو دام مهناز. خب مهناز دیگه مدرسه ما نمی اومد و روی اون، ما کنترلی نداشتیم اما جریان هدیه و افتادنش تو دام مهناز رو به مادرش گفتم و اون هم تعریف کرد که تو جریانه و حتی یک بار هم ، هدیه شب منزل نیومده و خونه ی مهناز خوابیده . یک روز هم اواخر سال مادر هدیه اومد و گفت اگه اجازه میدید اومدن هدیه به مدرسه جز ضرر هیچی نداره و نمیخواد بذاره اون به مدرسه بیاد. و گفت که خودش از عهده ی هدیه بر نمیاد و یک بار هدیه از بالکن فرار کرده و رفته پیش مهناز . خلاصه از من خواست اجازه بدم هدیه دیگه نیاد مدرسه و بفرسته اون رو شمال کنار برادرش. . . خلاصه هدیه رفت شمال اما با اصرار من، قرار شد که بیاد و امتحانات پایانی رو بده . خرداد اومد و هدیه امتحانات رو زیر نظر مادرش داد و خوشبختانه فقط دو تا تجدید آورد. موقع امتحانات شهریور هدیه یک امتحان رو داد و دیگه خبری نه از خودش شد و نه از مادرش. هر چی هم تماس گرفتم هیچ کسی جوابمو نداد. حتی مجبور شدم به موبایل پدرش زنگ بزنم. اما اون هم ازش بی خبر بود. یاد هدیه در تموم شهریور با من بود و دلشوره ی اینکه چی به سرش اومد.
مهر که مدارس باز شد از دو تا از دوستان خانوادگیشون که مادرشون با مادر هدیه دوست بودند و صمیمی، در مورد هدیه پرسیدم . اول گفتن که رفته شمال پیش برادرش و دیگه نمیخواد درس بخونه . اما فرداش اومدن و یه خبر بد دادن . گفتن که هدیه زمانی که می اومده برای امتحان دوم تجدیدی، فرار کرده و خدا میدونه الان کجاست و مادرش هم گفته من دیگه قیدش رو زدم.
این روزها هر وقت از دم کلاس سال قبل هدیه می گذرم دلم میگیره . چه کسی کوتاهی کرد که اینطور شد؟؟ پدر و مادرش؟ من که اصرار کردم بیاد امتحانات رو بده ؟ مدرسه ؟ هسته ی مشاوره ی اداره که صدبار بهشون گفتیم حضور مهناز تو مدرسه مثل سم میمونه و باید جابجاش کنن و روش حسابی کار کنن در خصوص اون خونه ای که توش تردد میکنه و من حتی آدرس اون خونه رو هم دادم ، اما انقدر بی تفاوت گذشتن تا اون یه بچه ی دیگه رو هم بد بخت کرد، کی مقصره ؟؟ نمیدونم . . . فقط میدونم این روزها خیلی دلم گرفته و نگران سرنوشت هدیه هستم ...
*منو ویژه ببخشین اگه ناراحتتون کردم. خاطرات مدرسه تلخ و شیرین داره.
*هدای عزیزم این پست رو مخصوص تو امروز نوشتم. چون از دیر نوشتنم گله داشتی. ببخش.
*مروارید دیوونه ی من رو که یادتونه ؟؟ گفتم با هفت و هشت تا تجدید قبول شد و رفت هنرستان پشت مدرسه مون ... پنجره ی کلاسش تو هنرستان ، قشنگ مشرف به اتاقمه و من امسال هم از دستش خلاصی ندارم و روزی شونصد بار از اون مدرسه صدام میکنه و برام بوس مخصوص میفرسته .. اما خیلی دوسش دارم .
*جل الخالق ... سابقه نداشته تو یه پست از چهارتا لینک استفاده کنم. رکورد شکستم انگار ..چه همه هم کیلومتری شد باز .. چی کنم؟ خب اول مهره دیگه ..
*خب...اینم ویژه برای شماها ... دوستتون دارم تموم عزیزانی که زحمت میکشین و میایین . کوتاهیم رو در سر زدن ببخشین. نذارید به حساب بی توجهی.. بذارید به حساب گرفتاریم . دعام کنین که سخت محتاجم.
یا رب نظر تو بر نگردد.