سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  محبوب ترینِ مردم نزد تو، باید شخص مهربانِ نیکخواه باشد . [امام علی علیه السلام]
باز هم روزمره گی !! پنج شنبه 87 دی 12 ساعت 10:3 عصر

                                                        یا ثارالله
ای کاش دل، درمونش رو ازت بگیره امشب ....
هنوز داریم امتحانات رو برگزار میکنیم و میدویم. حتی حالا که محرمه و همه غصه دار اهل بیت رسول الله هستن...هنوز تموم همّ و غمّ ما امتحانات و مُهر کردن اوراق و منگنه زدن به ورقهای امتحانی و ... هست. حتی حالا که کربلایی دیگه داره شکل میگیره و غزّه همزمان با محرم حسینی رنگ خون گرفته. چی بگم؟ بی خیال. بذارید ما باز هم تو پیله های  روزمره گی هامون غرق باشیم و ...

مامانای گل، میشه شما با بچه هاتون درست رفتار کنین و اونا رو نفرین!! نکنین و دردسرای مارو زیاد نکنین !!!
تو امتحانات معمولا بچه ها باز هم یه شیطنتایی میکنن. دیروز هم چند تا از بچه ها سرویس رو دودر کردن و همزمان از شانس بد! یکی از اون ها، مامانش اومد مدرسه . من نمیدونم چه زمان قراره مامانا و باباها بدونن که راه دور  و بُعد مسافت خونه و مدرسه با هم، باعث بروز مشکلات فراوونی برای بچه ها هست. خلاصه ... هیچی دیگه به مامانش گفتم اگه سریع بره میتونه تو اطراف مدرسه پیداشون کنه. اما  انقدر حال اون مامان عزیز بد شد که من فلک زده که اونا از شاگردای من بودن، مجبور شدم ( بنا به امر! و خواهش مدیرمون ) راه بیفتم و با یه تاکسی ، تو خیابونای اطراف مدرسه دنبال اونا بگردم. البته میدونین که این اصلا جزء وظایف ما نیست و بیرون ساعات مدرسه هست و ماهم ساعات امتحان رو به اولیاء اطلاع دادیم اما چه کنم که حال مادرش انقدر بد شد که مجبور شدم این کار رو انجام بدم. باور کنین راننده تاکسی دلش برام سوخت ! بعد از یک ساعت برگشتم مدرسه و البته دست خالی و با اسپاسم شدید معده... هیچی دیگه، مادر یکی از اونا رو وقتی خواستیم انقدر دلم براش سوخت که خدا میدونه. بمونه حالا مجالش نیست و حوصلم نمیشه که مشکلات اون رو بخوام بگم. خلاصه اینکه برگشتن خونه، اما ما دیروز تا حدود ساعت سه و نیم گرفتار اونها بودیم. 
اما بشنوین از امروز صبح که یکی از اونها(همونکه دلم برا مامانش سوخت) ، صبح تو بارندگی شدید تو مدرسه، قبل از امتحان خورد زمین و .... اورژانس و هیچی دیگه وقتی مامانش اومد، خدا میدونه تن من از نفرینای مامانش میلرزید. مامانش علنا میگفت که من دیشب این رو نفرین کردم که این امروز اینطور شده ( خب نمیدونم چرا باید تو مدرسه  آخه نفرینش بگیره که دردسر مارو هم زیاد کنه) ! .... اینم شروع امروز ما .

شدید دلتنگم و نمیخواستم اقلا این روزا براتون از این چیزا بگم ، اما خب چه کنم؟ اینا چیزائیه که هست. اجتناب ناپذیره و ما هم درگیرشون. اقلا وقتی میرید تو مجالس عزاداری برا ما غربت زدگان کوی کارهای اجرایی!!  و اسیران پیچ و خمهای روزمره گی!!  که از همه چی دور شدیم و ( البته خودم رو میگم ) روز بروز هم دورتر میشیم، دعا کنین.

*چقدر خوبین شما اگه تو عزاداریها هرجا از آقام ابوالفضل گفتن، یادم کنین.. . خوووووب؟
هر جا برات گریه کنم، بهشته یا ابوالفضل 
                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ