سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اساس حکمت مدارا کردن با مردم است . [امام علی علیه السلام]
چه راهی بهتره؟؟!! یکشنبه 87 مهر 28 ساعت 11:49 عصر

                                                           باسمه
چه خانوم ناظم تنبلی...اول بذارید خودم اعتراف کنم که تنبلم... اما واقعیتش اینه که این دروغه و از سر تنبلی نیست که ننوشتم. تازشم چند روز پیش یه متن بلند بالا نوشتم که به یه دلیل کاملا کاملا غیر منطقی پروندمش خب. و ارسال نهی. 
دومم  بگم که یه کم یخ بچه ها باز شده و الحمدلله و شکرا لله ، خلاف جات ها شروع شده . یه مقدار باز درگیر جریان موبایل هستیم و گاهی باعث میشه که پیکر مخترع گرام را در آن سرا لرزانده نماییم. البته امسال آموزش و پرورش بخشنامه های شدید اللحن تری هوا کرده. اما بخدا با بخشنامه و این حرفا کار ندارم. تو گوشی یکی از بچه ها چیزی دیدم که چند روزه وقتی یادم میاد نمیتونم غذا بخورم ( حالا فهمیدی چرا نمیتونم غذا بخورم؟) یه دختر جوون خارجی یه مارمولک زنده ای رو ......... ایییییییییش......قراره به کجا برسیم؟؟ .....این بمونه.
چند روزه که درگیر یه بچه هستم و باز با خودم درگیر. باز به اون شرایطی رسیدم که نمیدونم چی درسته و چی غلط؟ بچه ی 15 ساله ی مردودی که پدر و مادر از هم جدا شدند و هر کدوم مجددا ازدواج کردن و اینم منزل مادر بزرگ و خلاصه .... چی بگم؟ همه چی تکمیل. الان به شرایطی رسیدم که اولیا شدیدا از حضور این بچه در کنار بچه هاشون ناراحتن و اینم از کار خلاف اونچه از دستش بر میومده تموم و کمال انجام داده. از آوردن موبایل و شیطنت و این حرفا بگیر تا مسافرت با عناصر مخالف ( گرفتی؟)  . به اولیا حق میدم که نگران بچه هاشون باشن و از اینکه این کنار بچه هاشون بشینه نگران باشن. اما خب... با خودش چه کنم؟ نمیدونم. خودم درخواست تشکیل ستاد دادم ، اما همش نگران و ناراحتم. اگه اخراج کنیم ( البته نه اخراج، تعویض مدرسه) و این بعدش به بیراهه بره ، چی جواب خدا رو بدم . اگر هم اخراج نکنیم، با افکار بکر بچه های مردم بازی میکنه و ذهن پاک اونا رو .... چی بگم؟ دعا کنین...اینم بمونه.
راستی جلسه انجمن روز پنجشنبه تشکیل شد و خب مممممم من تو اون جلسه شرکت نکردم.

پایان ایستگاه اول
هر کی خستشه بای و هر کی دوست داره و حوصلش میشه اینم بخونه
درست تو هفته نیروی انتظامی یکی از بچه های اون مدرسه بعد از مدرسه میره کلاس بیرون از مدرسه و شب که میومده خونه ، به گفته خودش سوار یه تاکسی از اینها که خط داره روش میشه و تازه تو ماشینه هم یه خانوم بوده و خلاصه .... اونشب ایشون به منزل نمیرسه. حوالی ظهر فردا اون رو تو یه بیمارستان پیدا میکنن.  خودش تعریف کرده که آخرین چیزی که تو ماشین یادشه یه دستمال سفید که دست خانم کناری بوده. خدا این دختر رو خیلی دوست داشته. گویا زمانی که اون رو توسط اون دستمال بیهوش میکنن میزان داروی مصرفی برای این بچه که بسیار ضعیف بوده ؟، زیاد بوده و باعث میشه علائم حیاتی این بچه خیلی بیاد پایین و آنها فکر کنن که این دور از جونش تموم کرده و بترسن و فقط طلاها و موبالش رو بردارن و اون رو بندازند کنار خیابون. میشه بقیش رو نگم؟؟؟ خب البته دیگه بقیه نداره که ، فقط خدا کنه که بقول اون دوست سیا ساکتی همه مواظب نوگلای باغ زندگی باشیم. ... پس این نیز بماند.

اینم بگم و برم
چگده ما از مردم پول میگیریما !!!!!!!

                                                      یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ