سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  کسی که دانشی را زنده کرد، نمی میرد . [امام علی علیه السلام]
الهی بمیری !! جمعه 86 مرداد 5 ساعت 9:32 صبح

                                                    باسمک یا رحیم
                                      وَ قُل لِعِبادی یَقوُلوُاالَّتی هِیَ اَحسَنُ 
      ای پیغمبر به بندگان من بگو در مقام مکالمه با مردم، به نیکی سخن بگویند

از دیدگاه قرآن کریم، گفتارى با ارزش است که همراه با فرهنگ و ادب باشد، سخن گفتن، همچون دیگر کارهاى شرعى، ادب خاص خود را مى‏طلبد. عملى کردن آن مختصّ به گروهى خاص نمى‏باشد، بلکه عمومیت دارد و لازم است در رابطه با تمامى انسان‏ها اعم از مرد و زن، مؤمن و کافر، بزرگسال و خردسال دانا و نادان به اجرا در آید.حال تا چه حد در مکالمات روزمره رعایت ادب و گفتار نیکو رو به جا میاریم ، حتی در مکالمات عادی و شوخیها !!! الله اعلم.
این خاطره مربوط به سال گذشته بوده و هیچوقت نفهمیدم که، بهترین خاطره کاریم بود یا بدترین. اونو میذارم به عهده خودتون.چند وقتی بود که یه تکه کلام نه چندان جالب تو دهنم افتاده بود و به وقت شوخی و جدی به دوستان و همکاران و بچه ها میگفتم (( الهی بمیری)) و هیچوقت به معنی اون، درست و حسابی فکرنکرده بودم، تا اون روز....
آغاز فاجعه
یه صبح خنک روزهای اول آذر ماه و اتمام صبحگاه و عبور صفها، صف کلاس دوم تجربی و باز هم عسل و همون خنده بی دلیل و بی موقع همیشگی که باز، دهن من به اون جمله باز شد و با خنده و شوخی گفتم: الهی بمیری!! اول صبحی باز تو به چی میخندی؟ وباز خنده! و عبور بی کلام او..
زمان تنها به وسعت دو دقیقه گذشت و بعد...  زمان متوقف شد، نه دنیا ایستاد، نه قلبم بود که اومد تو حلقم و ...
صمیمی ترین دوستش دوون دوون اومد و... خانم عسل افتاد...
نفهمیدم چطور خودمو بدنبال اون رسوندم بالاسرش...تو پاگرد پله های طبقه اول، عسل افتاده بود و مثل یه جوجه دست و پا میزد، هیچکس نفهمیده بود که چی شده و چطور اون اتفاق افتاده، همکارا سریع بچه ها رو ازراه پله های سمت دیگه رد کردن تا اون صحنه رو نبینن و من نشستم بالا سرش. زبونش رو از لای دهنش آزاد کردم و مقنعش رو کردم لای دندونش. پله ها تاریک بود و درست نمیدیدم. کمک معاونمون سریع با اورژانس و مادرش تماس گرفت. دوستاش هرکدوم یه چیز میگفتن: خورد زمین....نه صرع داره...نه هلش دادن ...و صمیمی ترین دوستش تاکید داشت که اینا همه دروغه و اون اول بیهوش شد و بعد افتاد زمین..و صدای بدی اومد..باید به خودم مسلط میشدم . مدیر تو مدرسه نبود و بقیه همکارا دنبال آروم کردن بچه ها و فرستادن دبیرا به کلاسا بودن و ... و مهمتر از همه، بچه ها منتظر عکس العمل ما بودن و انتظار داشتن ما اونا رو تسلی بدیم، و اونا رو مطمئن کنیم که چیزی نیست.چه خوب اون 800 نفر شرایط رو درک کردن و صدا از در و دیوار می اومد اما اونا همه،  سکوت بودو اشکی که به جای چشم از جگرشون بیرون میزد .
دوستاش رو رد کردم و با کمک یکی از همکارا، اومدم بگیرمش تو بغلم تا از تقلای اون و اصابت سرش به زمین جلوگیری کنم که .... تازه چشمم به تاریکی تو پله ها عادت کرده بود.... یخ کردم، نه آتیش گرفتم و قلبم ایستاد... چرا دستم لزج بود، این رد چیه رو دیوار افتاده ، چرا چشمام کوره و نمیبینم ، نه نمیخواستم ببینم ، یا نمیخواستم اونچه رو میبینم باور کنم، تموم دستم خون بودو رد اون خون بر روی دیوار تا انتهای مغز و قلب من...
اورژانس رسیده بود و داشتند اونو رو برانکارد میبستن تا به دلیل تقلا سقوط نکنه و من، چشم به خون رو دستم و خون رو برانکارد که با هر حرکت اون بیشتر میشد داشتم.
با لحظه انتقال اون به ماشین مادرش رسیده بود و شیون اون تو مدرسه.......عسلم، قشنگم ، چی شده؟؟؟
یکی از همکارا با آمبولانس رفت بیمارستان و ... .
دیگه فیلم بس بود، عسل رو برده بودن و بچه ها هم همه سر کلاسا بودن. از پله ها اومدم پایین، نه نیومدم سقوط کردم. رفتم تا انتهای زمان، نه یعنی حتما یکی من رو گرفت چون من هیچی جز رد خون رو دیوار و خون رو دستم نمیدیدم، حتما یکی من رو برد پایین و... یه حباب تو قلبم بزرگ و بزرگتر شد...تا ترکید ...یعنی من اونو کشتم؟؟ چرا بهش گفتم الهی بمیری؟!..این خون و سر شکافته شده اون که بعد از اصابت به دیوار باز شده بود...مطمئنم که من نیومدم پایین و یکی من رو برد پایین...
هیچ آبی، خون دستم رو پاک نمیکرد ....شستم و شستم...نه پاک شدنی نبود.
تو دفتر به مدیر که تازه رسیده بود اعلام کردم که : بچه مو کشتم !! آخه بهش گفتم الهی بمیری...و باز دستامو شستم و شستم و شستم و باز خون بود و خون و .... چند دقیقه بعد...
با آبی که مدیرمون به صورتم زد انگار بیدار شدم و ... زمان و مکان رو درک کردم و با هم به سمت بیمارستان رفتیم....
ادامه دارد.....
پ.ن)
* میلاد با برکت امام علی (ع) مولود کعبه رو خدمت همگی تبریک گفته و از همه عذر میخوام که با یه همچین نوشته ای در یه همچین روزی ، به جای شادی غم به دل دوستان نشوندم و ....ولی بخونین شاید یه جورایی آخرش به ایام با برکت و نظر لطف صاحبان این ایام، مربوط باشه و ...
* ایام اعتکاف و التماس دعا. اونایی که میرن ما رو هم یاد کنن. حتما یادشون نره.
                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ