سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  دنیا همچون مار است سودن آن نرم و هموار ، و درون آن زهر مرگبار . فریفته نادان دوستى آن پذیرد ، و خردمند دانا از آن دورى گیرد . [نهج البلاغه]
بفرمایین امتحان چهارشنبه 87 دی 4 ساعت 8:39 عصر

                                                   باسمه
اول یه خسته نباشین بگین ( مِن باب خودتحویل گیری مزمن )
ببخشین میدونم که دیر کردم اما باور کنین خیلی سرمون شلوغه و این روزها کشته شدیم حسابی و اساسی. اول از برنامه امتحانی پایانی بگم که ( نچ نمیگم که کی و یا چه کسانی نوشتنش که ) انگار میکنی که یه عده مریخی بی خبر از درس و مشق، اومدن و این برنامه رو نوشتند.  ( خب البته دور از جون مدیران محترمی که جهت تهیه ی این برنامه وقت !! گذاشتند) .
از برنامه ی امتحانی که خب بعد از اعتراضات مدارس یه مقدار تغییر کرد، بگذریم میرسیم به آماده سازی مقدمات امتحان. برنامه ی مراقبت امتحانات خیلی وقت گیر بود. باور کنین دو شب تا نیمه های شب نشستم.  نیمه های شب که نه، باید بگم دمدمه های صبح، تا برنامه ی مراقبتها را با طعم خوش سفارشات همکاران بزرگوار ردیف نمایم.....مقدمات کارهای امتحانات هم که ....اوووووف باور کنین حوصلم نیست که بگم خب همه تون خودتون محصل بودین و میدونین. اما فکر نکنم بدونین. باور کنین فردای بعد از نوشتن مراقبتها تو مدرسه داشتم با کمک دو تا از بچه ها چند کار رو با هم انجام میدادیم و خب دقیقا وسط کار که من میخوندم و یکی از اون دو نفر مینوشت، میدونین چی شد؟؟؟ عمرا حتی اگه بتونین حدس بزنین..... بله ... برای چند ثانیه همونطور که داشتم میخوندم، نفهمیدم چی شد و چند لحظه بعد چشمم رو باز کردم و دیدم که اون دانش آموز با تعجب داره من رو نگاه میکنه. بله. خوابم برده بود. در حد همون چند ثانیه !! و خب اونروز بعد از اتمام کارمون یکی از اون دونفر گفت: خانوم اصلا نمیدونستم که کار ناظمها انقدر سخته و همیشه فکر میکردم که نظامت فقط کلاس داره و پرستیژ!! بنده ی خدا نمیدونست که اتفاقا کار ما نه کلاس داره و نه پرستیژ !!
امروزم که خب به نوعی روز آخر حساب میشدکه دیگه بدتر از این چند روز. جالب اینه که خب ما که نمیتونستیم مدرسه رو برا فردا تعطیل کنیم و هر چی هم سعی میکردیم که حالی بچه ها بکنیم که میتونن فردا رو نیان و بشینن درس شنبه رو بخونن، بازم .... نچ، نوفهمیدن.
خلاصه که تموم اینارو گفتم تا بگم : یه خسته نباشین بهمون بگین دیگه و عرض خاصی هم نیست.
نه. اینم هست. یادتونه اون مامانی که دلم رو سوزونده بود؟ اشکم رو در آورده بود؟ خب اومد و ...  آشتیمون شد دیگه. همین. شاید بعدا کامل بگم.

این رو هم بگم و برم. خووووووب؟
 کاش یه کم نظارت بیشتر میشد رو بچه ها. چه موقع؟؟ زمانی که عنوان میشه که قراره برن تولد دوستشون . همین دیگه .. تا سر از کوچه ها و خیابونها در نیارن. فعلا همین رو داشته باشین تا بعدا بقیه اش رو بگم.

این یکی رو هم بگم؟؟
بعضی دوستان خواسته بودن که در مورد جوجه مون براشون بگم و اینکه ازش خبر دارم یا خیر؟ چند پست که نوشتم میخواستم این موضوع رو بگم اما یادم رفت. محض اطلاع دوستانی میگم که نمیدونن. خب جوجه مون مال مدرسه ی قبلیمون بود دیگه با تموم اون شیرین کاری هاش و ... 
اواخر مهر ماه بود که دیدم یه روز مامانش با چشم گریون اومد که، اون مدرسه اسم این رو به دلیل اینکه مردود شده و شیطنت میکنه ننوشتن و الانم حدود 15 روزه که این تو خونه هست و ... خب در مورد  پدرش براتون گفته بودم دیگه و مادرش بسیار نگران بود که این موندنش تو خونه با حضور دوستان پدرش به صلاح نیست و اومده بود که بگه اگه میشه اون رو بیاره مدرسه ی ما. یه مقدار براش در مورد عواقب راه دور و اینکه خب توی  این مدرسه، همه ی بچه ها نمراتشون بالاست و سطح کار تو کلاس ها فرق داره و میترسم که لطمه بخوره ، صحبت کردم و خب ممممممممم یه شیطنتم کردم. حالا شیطنت رو نوگویم . ممکنه یاد بگیرین. بد آموزی داره ، اما خب نتیجه اون شیطنت این شد که مسئولین اون مدرسه دوباره مجبور به ثبت نام جوجه مون تو مدرسه شدند  . حالا در خصوص رفتارای این بچه تو امسال دقیق نمیدونم. اگه کسب خبر شد، چشششم. حتما میگم خدمتتون. 
خب همین دیگه . یا علی.
                                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ