یا رحمن و یا رحیم
نمیدونین چقدر نیاز دارم باهاتون حرف بزنم. دو سه روزه تو شرایط روحی خوبی نیستم. . . انگار باز از وسط حرف زدم.
نمیدونم چی مینویسم. طبق معمول دارم فی البداهه مینویسم و هیچ چیز تو ذهنم آماده ندارم جز اونچه که واقع شده و میتونه خوب باشه یا بد.
خیلی سخته ..خیلی سخته که صبح بری مدرسه و با یه خبر بد روبرو بشی. دو روز قبل صبح مادر یکی از بچه ها اومد مدرسه و از فوت مادر یکی دیگه از بچه هام خبر داد. حالم خیلی بد شد. تازه زمانی حالم بدتر شد که دیدم همون دانش آموز که مادرش فوت شده و همون روز تشییع جنازشه بلند شده و منگ و مات اومده مدرسه که امتحان بده. همه مون به نوعی گریه میکردیم و اون بچه فقط مارو نگاه میکرد. با پافشاری شدید اصرار داشت که بمونه و نره تشییع جنازه مادرش و بمونه و امتحان بده.
دوستان و همکاران خیلی سعی داشتند که قانعش کنن که بره تشییع جنازه و بار دیگه مامانش رو بینه. به نوعی درکش میکردم و اصلا دلم نمی خواست که اون اذیت بشه. میتونستم بفهمم که چی میگه. میتونستم درکش کنم که سخته خب آدم عزیزترینش رو طوری ببینه که دلش نمیخواد ببینه و خب آدم دوست داره که اون پاره تنش رو همونطور که همیشه میدیده به یاد بیاره . یه مامان خوب و خوشگل و سر حال ..اون بچه میگفت من دیگه دلم نمیخواد مامانمو ببینم و من میفهمیدم که چی میگه و خب دلش نمیخواد که مامانش رو برای همیشه با اون چشمان بسته به یاد بیاره.
خلاصه اون نرفت تشییع جنازه و با عموش رفتن یه مقدار تو خیابونا گشتن تا تشییع جنازه تموم شد و بعد رفتن خونه و البته این دو امتحان آخر رو هم ازش نگرفتیم تا بعد از مراسم.
امروز ظهر با یک تعداد از همکارا رفتیم خونه شون. دلم یه جوریش بود. نمیتونم بگم. نگاه به صورت آروم اون بچه دلم رو به درد می آورد. وقتی میخواستیم بیاییم بیرون ، وقتی بغلش کردم و گفتم غصه نخوریا ، مامان کنارته و تو رو میبینه . با یه آرامش خاصی بهم نگاه کرد و گفت: مطمئنم که مامان کنارمه. مامان هست پیشم و مواظبمه .....
این دو سه امتحان آخر به دلیل وضعیت انتخابات و یه مقدار استفاده از هیجانات جوانی و سوء استفاده از شور و حال بچه ها و خصووصا درگیری پیش اومده تو حیاط بین دو تا از بچه ها بر سر انتخابات، مجبور شدیم از صبح که میریم مدرسه ما چند ناظم مستقر بشیم تو حیاط و دم در و خلاصه از درگیری بچه ها و از ورود بچه ها با مشخصه های کاندیداها جلوگیری کنیم.
بعضی بچه ها از هد سر گرفته تا دستبند و کیف بند و مچ بند سبز کرده بودن و عده ای هم پرچم. متاسفانه بعضی دیگه پارچه های سبز رو حتی به کفش هاشون نیز بسته بودن. چیزی که برام جالب بود این بود که من اصلا حواسم نبود که خودم مقنعه ی سرم سبز هست . با تذکر یکی از بچه ها، دیگه این دو امتحان آخر مقنعه سبزم رو که خیلی دوسش دارم و رنگ گنبد خضراء میمونه ، سر نکردم .
امسال هم خلاص... تموم شد..امروز آخرین امتحان بود. هفته بعد قراره کارنامه بدیم. خیلی خستمه . خیلی . هم روحا و هم جسما.
راستی ..مدرسه ی ما یکی از مراکز رای دادن برای انتخابات هست.
خب ... یه کم دعام کنین. فقط یه کم. ممنون.
یا رب نظر تو بر نگردد.