سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
داغیست بر دلم جمعه 86 شهریور 2 ساعت 7:43 عصر

                                               باسمک یا معین
آگاه باشید که، همه شما تا حدودی فرمانروا و نگهبان هستیدو در مورد فرمانبرداران خویش، مواخذ و مسئولید. (رسول گرامی اسلام ص)
داغیست بر دلم.....
دانش آموزان تو مدرسه، چنددسته اند. یه گروه، کسانی که به علت شر و شور زیاد در همون سال اول که هیچی، همون چند ماه اول انگشت نما میشن. گروه دیگه به دلیل مثبت بودن و انجام کارهای خوب، در سال اول یا متعاقب اون، خودشون رو به همه معرفی میکنن. گروه سوم بچه هایی هستند که خیلی خوبن، ولی هیچ حرکتی در جهت شناسوندن خودشون، انجام نمیدن و چه بسا تا سال سوم هم شناخته نمیشن. مگر به طور اتفاقی کشفیده بشن.
رویا جزء گروه سوم بود. به اعتراف دوستان و معلمینش، بچه مثبت و ساکتی بود.  فقط درس خونده و از جمعهای خصوصی دوستانش گریزان بود. البته ما تا حدودی علت کناره گیری اونو میدونستیم. یعنی فکر میکردیم که میدونیم. رویا جزء ساکنین تپه...... بود که، در دل یه منطقه تقریبا متمول و شیک مثل قارچ رشد کرده و به قولی، در بین ساکنین کپر نشین اونجا، همه گونه انسان دیده میشد. انسان از نوع قاچاقچی گرفته تاکارگر زحمت کش و رنجدیده. البته بیشتر آنان به صورت قومی در این قبیل مکانها زندگی کرده و با هم قرابت فامیلی یا شهری دارند.
داغیست بر دلم ناگفتنی....
در یکی از جلسات هماهنگی هفتگی، صحبت به رویا کشیده شد. مشاور مدرسه میگفت که: این بچه داغ و غمی تو چشماش داره که به وسعت یه عالم، آدم رو مبهوت میکنه. و گفت که یه هیچ عنوان هم اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه و پرده از مکنونات قلبیش برداره. 
یه روز همین خانم، اومد و به معاون پایه رویا گفت:  چند روزه که رویا تا دم اتاق ما میاد و بر میگرده. نمیدونم مشکلش چیه، که توان بیان نداره. هر چقدر هم که باهاش صحبت کردم هیچی نمیگه. و از معاونشون کمک خواست. اما اونم نتونست کمکی به مشاور بکنه. این بود تا ....
داغیست بر دلم ناگفتنی، این راز به که گویم....
چند روز بود که دیگه رویا به مدرسه نمی اومد. تلفنم که نداشتن. به هر دری زدیم تا بفهمیم جریان چیه، مخصوصا با صحبتای مشاورمون. بالاخره بعد از یه هفته تصمیم گرفتیم بریم.... کجا؟؟.... به تنها آدرسی که از رویا داشتیم.
همراه با مدیر و مشاور، سه نفری پا شدیم و رفتیم. ما از اون محدوده شاگرد داشتیم، اما هرگز تصورمون راجع به اون منطقه، اینی نبود که از نزدیک میدیدیم. فکر میکردی که در یکی از جنوبی ترین مناطق و یا مناطق حاشیه، داری راه میری.انقدر گشتیم تا تو اون شهر بی قانون و بی در و پیکر، آدرس رویا رو پیداکردیم. زنگ زدیم و ....یه دختر بچه حدودا پنج، شش ساله خوشگل، با موهای افشون هویجی رنگ که در برخورد و نگاه اول تو رو به یاد مهتاب (منِ او) مینداخت، در رو به رومون باز کرد. وقتی گفتیم با رویا کار داریم صدا زد: آبجی بیا دوستات اومدن و بعد از چند دقیقه که از رویا خبری نشد، ما رو با خودش برد تو و گفت: بیایین تو آخه آبجی داره برا بابا ذغال درست میکنه. رفتیم تو..... نه خودمون نرفتیم... 
یحتمل این ما نبودیم که رفتیم. ذهنهای کنجکاو و دلهای نگرانمون بود که مارو میبرد. رفتیم تو و .....کاش نمیرفتیم....نه خوب شد که رفتیم.....نه کاش یکی دیگه میرفت تو....چی میگم من ؟؟؟!!!
کاش نبودیم و نمیدیدیم و حس نمیکردیم. نه حس نکردیم، لمس کردیم.... نه لمس هم نکردیم، آخه مثل یه رود خروشان که روونه و بی رحم، ریخت تو وجودمون و ما رو با خودش برد و.... غرقمون کرد.
اون دختر بچه ساده، صاف مارو برد دم اتاقی که سه مرد اون تو بودن. داخل اتاق، در تیر رس نگاهمون بود ولی اونا مارو نمیدیدن،  و همزمان که ما از سمت حیاط به دم اتاق رسیدیم، از درب سمت راهرو، رویا رو دیدیم، که وارد شد. کاش نرفته بودیم و نمیدیدیم. کاش ندیده بودیم و نه.... کاش زودتر رفته بودیم و دیده بودیم.
رویا با یه منقل وارد اون اتاق شد و در بدو ورود، بعد از اینکه منقل رو به دست باباش داد و به محض اینکه کمر صاف کرد، چشمش به ما افتاد و... زمان به قهقرا رفت....
ادامه دارد.....
پ.ن
1/1) شرمنده، (بگین: دشمنت شرمنده) دلم نمیخواست که سریالیش کنم، اما چه کنم که برا رسوندن بهتر مطلب و بیان کل جریان، مجبورم همه رو بگم و طولانی میشه. ولی، قول میدم که زود بنویسم و زیاد تو نگرانی نذارمتون.(شایدم اونموقع بیشتر نگرانتون کنم).
2/1)بابا دعوام نکنین دیگه، خودتون گفتین بلنده متنا، منم مجبور شدم که دو قسمتش کنم.
2)میلاد حضرت علی اکبر بر همه مبارک باشه.
3)باز شهریور شد و ما هر روز باید بریم مدرسه. عملا سال جدید تحصیلی برامون شروع شده. یا رب نفسی..
                                                             یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ