سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]
یه لبخند محزون شنبه 88 مرداد 10 ساعت 5:17 عصر

                                                یا رحمن و یا رحیم

یه خانوم ناظم تنبل و شرمنده وقتی دیر میاد چی داره بگه !!؟؟
حرف زیاده اما مهم اینه که بچه ها مدرسه نیستن و ما هم هر دوشنبه و چهارشنبه که میریم شاید چیزی حدود 200 نفر رو جواب میدیم و ثبت نام میکنیم و اوخ اوخ دور از چشم وزیر پول میستونیم از مردم .. البته این پولا برا سال گذشته هست. بچه ها پارسال هفته ای 8 ساعت فوق برنامه داشتن و خب با تصویب هیئت امنا هر دانش آموز باید 200 تومن البته از نوع بازاریش میداد  و خب یه تعدادی نداده بودن و ما الان همچین سر گردنه واستادیم و موقع ثبت نام اون پول پارسال رو میستونیم و کسی هم نمیتونه گیر بده چون تائید هیئت امنا رو داره و ....خلاصه همین دیگه و من نامرد ! دور از جون بقیه همکارا تو سه روز ثبت نام مبلغ ....تومن گرفتم ..از خیر دونستن مبلغ بگذرید که حتما دارم خواهند زد ((((:

یکی از دوستان تو پست قبل پیشنهاد دادن که حالا که مدرسه خالی از وجود ذی جود بچه هاست، جریانات بعضی بچه ها رو که قولشون رو دادم براتون بگم..چشم. گوش کنین ...

گفته بودم براتون که یه موسسه که با پول خیرین اداره میشه و خانومای بازنشسته و دخترای جوون مشاور اونجا محض رضای خداکار میکنن و از بچه های بی سرپرست و یا بد سرپرست نگهداری میکنن هر سال برامون چند تا شاگرد میاره. پارسال دو تا شاگرد داشتم که یکی از اونها خب از اول تو بهزیستی بزرگ شده بود و اون یکی ((مونا)) حدود سه سالی بود که اونجا زندگی میکرد. میخوام جریان ورود مونا رو به اون مرکز بگم . اگه فکر میکنین ناراحت میشین نخونین. فقط میگم تا کسانیکه به خودشون و زندگیاشون غره میشن و غرور میگیرتشون بدونن که همه چی ظرف چند لحظه میتونه نابود بشه ...ببخشینم که غمگینه ..

مونا به همراه دو خواهر و دو برادر و پدر و مادر تو یه خونه ی سه طبقه زندگی میکردند و از یه زندگی متوسط برخوردار بودند و در عین حال خوشبخت هم بودند . روزها و شبها برای اونها مثل همه میگذشت. پنج بچه ی خانواده در کمال خوشبختی کنار پدر و مادر با آرامش زندگی میکردند که .....
اونشب مونا دلشوره ی خاصی داشت. خوابش نمیبرد. چند بار بلند شد و به تک تک خواهر و برادرا و بابا و مامان نگاه کرد و دوباره خوابید. نمیدونست که چی رخ داده و چرا نمیتونه بخوابه . با خودش فکر میکرد که شاید به قول مادر بزرگ سر دلش سنگین شده که خوابش نمیبره. دم دمای صبح بود که با عوض کردن جای خوابش و رفتن به اتاق کناری که خنک تر بود بالاخره تونست بخوابه اما ...

انقدر زمانی نبود که چشمانش گرم شده بود که حس گرمائی شدیدی کرد از صدای جیغ و داد غریبی از خواب بیدار شد. همه جا دود بود و آتیش. مونا نمیدونست چی شده !! نمیدونست باید چی کنه . از بیرون هم صدای جیغ همسایه ها و صحبت ماموران آتش نشانی باز هم نمیتونست به او کمک کنه که تمرکز کنه و بفهمه که چه چیز رخ داده ...

ساعتی گذشت و مونا از آتیش نجات پیدا کرد .
مونا وقتی به بیمارستان برده شد تا تنگ نفسی که بخاطر دود غلیظ عارضش شده بود رو درمان کنه هنوز نمیدونست چی به سرش اومده . برادرش کنارش بود و مراقبش. اما مگه برادرشم چند سال داشت ...

حالا مونا نه بابا داره و نه مامان .. حالا مونا یه برادر داره و یه خواهر که تموم صورتش سوخته و تو جمع ظاهر نمیشه و افسرده گی شدید داره ..حالا مونا فقط یه چیز داره ... یه چهره ی افسرده و غمین ... یه چهره که وقتی باهات حرف میزنه فکر میکنی عمق تو رو میبینه و حرف میزنه بسکه، عمیق نگاه میکنه ...حالا مونا به همراه خواهرش سه ساله که تو اون مرکز زندگی میکنه و دیگه هیچی نداره ..هیچی ..جز یه دل بزرگ و یه چهره ی افسرده و یه لبخند محزون قشنگ که من عاشق اون لبخندم ...

ببخشینم..خودتون پیشنهاد دادید که بنویسم ..

                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ