بسم الله النّورالنّورالنّور
در بیمارستان اول:
تو این بیمارستان که یکی از بهترین بیمارستانهای تهران هست، تا از ما پول نگرفتن، عسل رو اسکن نکردن و فقط سرش رو که بر اثر سقوط و اصابت به دیوار شکافته شده بود، پانسمان و بخیه کردن. بهترین دکتر جراح مغز و اعصاب که گرونترین عملهارو انجام میده بعد از معاینه عسل به ما گفت (البته دور از چشم مادرش):این بچه تومور مغزی داره و این اغماء به دلیل باز شدن اون تومور میباشد و امیدی به این بچه نیست. همین ....به همین راحتی . و گفتن که جا نداریم و باید صبر کنین تا تخت خالی بشه.
حراست بیمارستان وقتی متوجه شد که تو مدرسه این اتفاق افتاده، سریع به کلانتری اطلاع داد و بعد از اینکه متوجه شدن من ناظم اون بچه میباشم اول اسم و فامیل من رو سئوال کردن و تا خواستن به کلانتری بگن، اول مدیرمون و بدنبالش مادر اون بچه جلو اومدن و مدیرمون با اعتراض گفت من مدیر مدرسه ام به ایشون چکار دارین و و بدنبالش اسم خودش رو گفت و بعد از اونهم مادر عسل با داد و بیداد نذاشت ایشون اسم رو بیسیم بزنه و با جوونمردی تموم گفت: اگه اینا به داد بچه من نرسیده بودن که دیگه هیچی و .........در تموم این مدت هم اون حباب باز هم تو قلب من بزرگ و بزرگتر میشد و باز اون فکر !!! اره من باعثش بودم .اگه بهش نمیگفتم الهی بمیری ، هرگز این اتفاق نمی افتاد. بعد از دعوای مفصل مادر عسل با اونا ، عسل رو به بیمارستان دوم منتقل کردیم.
در بیمارستان دوم:
در این بیمارستان دکتر با، نمیدونم درسته بگم قساوت یا نه !؟ ولی با بی توجهی به حال یه مادر، و بی مقدمه گفت : دختر شما تومور داره و در جا مادر عسل از هوش رفته و به زیر سرم رفت.کم کم اقوام عسل از راه رسیده و اونو به آی سیو منتقل کردن و به پدرش که شهرستان بود خبر دادیم و پشت در آی سیو مشغول خوندن دعای توسل شدیم و مادرش کماکان زیر سرم بود.
در مدرسه:
برای انتهای وقت، خودمون رو به مدرسه رسونده تا از حال عسل به بچه ها و همکاران خبر بدیم .البته خبرای خوب که نداشتیم و من هم در تردید خودم دست و پا میزدم و لال مونی گرفته بودم و مدیرمون گفت: فعلا جریان تومور رو مخفی نگهداریم. دوستانش تو کلاس دعای توسل خونده و منتظر بودن.
اونروز تا آخر وقت و شب تا نیمه با خانواده اش در تماس بودیم و فردا صبح با جسمی داغون و روحی خسته به مدرسه رفتیم. هنگام عبور صف کلاس دوم تجربی ، من بی اختیار اشک میریختم. اونروز یه چیزی حدود شاید 400-500 تلفن داشتیم و مراجعات متعدد که جویای حال اون بچه بودن و میگفتن که بچه هاشون دیشب تا صبح خواب نکرده و خانوادگی دعا داشته اند.
آخرین پزشکی که عسل رو دیده پروفسوری بوده که نظر داده : عسل در 8 سالگی به علت ضربه ای که در راه بازگشت از مدرسه به خونه به سرش میخوره باعث پاره شدنه یک مویرگ گشته که طی 8 سال ذره ذره این مویرگ خونریزی نموده و تولید لخته خون در مغز نموده و امروز این لخته خون حرکت نموده و باعث بیهوشی و اغماء اون گشته .
یکی از مدرسه به بیمارستان رفت و خبر بدی آورد ، اگر تا فردا صبح عسل به هوش نیاد دیگه......
اون روز تو مدرسه دعای توسل گذاشتیم و همه شرکت کردن و میدونین آخه اونشب ...
شب شهادت امام صادق (ع) بود. دعای توسل با سوز عجیبی خونده شدو دو گوسفند به نیت ایتام در مدرسه ذبح شد ، یکی از طرف مادرش و یکی از طرف مدرسه. از همه خواسته شدکه هرکس به هر زبان و هر کلام که میتونه، اونشب دعا کنه.
شب نور:
الهی وَرَضَّیْتَهُ بِقَضائِکَ، وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاکَ....
الهی رضا برضائک راضیا لامرک ، یا رب.....
پروردگارا، الها، خدای من تو ببخش و رحمتی بنما به حق صادق ال محمد، نظری..
یاوجیها عندالله اشفع لنا عندالله....
سبحانک یا لااله الا انت، الغوث، الغوث.....
اونشب عشق بود که از زمین میبارید و نور بود که رحمه للعالمین برزمین نازل مینمود..
یا علی ابن ابیطالب ، یا امام الرحمه ، یا سیدنا و مولانا........
الها ، پروردگارا ، تو کریمی ، تو رحیمی ، یا رب نظری...
یا فاطمه الزهرا ، یا سیدتنا و مولاتنا.....یا وجیهة عندالله ، اشفعی لنا عندالله....
خدایا ما که جز تو پناهی نداریم ، پس مولایم ، ما رو از در خونه رحمتت بی جواب برنگردون....
یا رحیم....یا ذی الجلال والاکرام، یا کریم....
ای پناه بی پناهان ، ای مولا، ای فریاد رس، ای کَسِ بی کسان، مددی...
یا امام الصادق، یا سیدنا و مولانا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الینا و قدمناک بین یدیه حاجاتنا ، یا وجیها عندالله ، اشفع لنا عندالله،
مادر عسل در حالی که پشت در اتاق دعا میخونده برای لحظاتی بعد از استغاثه های فراوون به درگاه خدا ، به خواب میره و ......
و آنگاه ....
نور بود که از آسمون نازل شد، رحمت بود که بر زمینیان باریدن گرفت، عشق بود که امدو نه خود خدا بود که نظر کرد و شفا بود که در زد.....
و عسل به لطف حق و نظر امام صادق (ع) چشماش رو باز کرد و به زندگی بازگشت.
پ.ن.
*چیزی که خیلی مهمه و نمیتونم نگم اینکه ، در تموم برنامه ها و مراسمات دعا، بچه های اقلیتمون بالاخص زرتشتی که تعدادشون کم هم نیست ، شرکت فعال داشته و پا به پای ما برا سلامتی عسل دعاها رو میخوندن.
*هرگز یادم نرفته که دیگه به کسی مخصوصا بچه ها نگم که .....به جاش بهشون میگم الهی عروس بشین و البته این مایه دردسر شده....حالا هی اذیتم میکنن که منم دعای خیر در حقشون بکنم-دی
ببخشین و ببخشین و ... یا رب نظر تو برنگردد..
شب نور
جمعه 86 مرداد 12 ساعت 1:25 صبح
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هستم ... اگر چه نیستم
امتحاناتم خلاص ..
مدارس بالا و مدارس پایین
ما هستیم و مدرسه هم هست هنوز
این سال هم گذشت ..
البته اگه بخوان ...
تاخیرانه ...
ای شیرین ترین رویای من به جهان
عزادارتم یا حسین (ع)
با کوه غمت ...
یه مهرانه ی بیات
بووووی مهر ...
یه جورایی ورپریده !!
انتقام !!
خانوم ناظم بدشانس !
[همه عناوین(158)][عناوین آرشیوشده]
امتحاناتم خلاص ..
مدارس بالا و مدارس پایین
ما هستیم و مدرسه هم هست هنوز
این سال هم گذشت ..
البته اگه بخوان ...
تاخیرانه ...
ای شیرین ترین رویای من به جهان
عزادارتم یا حسین (ع)
با کوه غمت ...
یه مهرانه ی بیات
بووووی مهر ...
یه جورایی ورپریده !!
انتقام !!
خانوم ناظم بدشانس !
[همه عناوین(158)][عناوین آرشیوشده]