چقدر دلم تنگ شده بود برا اینجا ....
بابت تاخیر دعوا نکنین تا بگم. امتحان داشتم. مشغول بودم و حالا نتیجه چه شود ، در آینده نه شما بپرسین و نه من بگم ... اوکی؟؟!! فکر کنم که پست شلوغ و پلوغی بشه. به دو بازی دعوت شدم. این بزرگوار دعوت کردن تا از سفر به سرزمینهای نور خاطره بگیم. چشم. و این عزیز هم دعوت کردن تا از یک روز تاثیر گذار در سالی که گذشت بگیم. روزی که بهش افتخار می کنیم. اینم چشم.
زمانیکه چند سال قبل به کربلا رفته بودم، همیشه از این سفر بعنوان یک عروج نام میبردم. از سفر به کربلا، جدا از حرم امام حسین (ع) و آقام حضرت ابوالفضل، آنچه هرگز از خاطرم نرفت و همیشه و همیشه تو ذهنم موند، فضای مسجد کوفه بود. بخاطرم هست که حال خودم رو نمیفهمیدم و در وادی دیگری سیر میکردم و دقیقا ....
نمیتوانم هیچ کدام از اماکن متبرک جنوب را نادیده بگیرم. زمانیکه بر جای قدوم مبارک شهدا پا میگذاشتم...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ ....یادم بود و یادآوری لحظه به لحظه ی اینکه فراموش نکنم کجا قدم گذاشته و دارم در چه هوایی تنفس میکنم. که إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى ..... از دوکوهه که آغاز سفر بود و آسمان قرمزش گرفته تا چزابه و اروند و ... لحظه به لحظه همان حس عروج را داشتم. شلمچه و فضای عجیبش، کانالهای عبور شهدا و پلی به شاهراه بهشت . اروند و طغیان جنون و یاد غواصانی که با جسم خسته از شلاقهای اروند به دیدار یار رفتند. فکه و یاد عزیزی که بعد از ده سال از فکه برگشته بود و نگاه دریائی مادرش. آرامش گاه حسین علم الهدی و یاران باوفایش و یاد توپخانه ای که دقیقه به دقیقه میزد و تانک و خاک و پیکر متبرک شهدا و نگاه ملکوتیشان به حضور آسمانی حسین ابن علی. . . و طلایه .....
چه بگویم از طلایه که باز همان حس عروج و خاطره ی مسجد کوفه را به یادم آورد. چه بگویم از طلایه که یاد پرنده ی مهاجری از دیار کروبیان را برایم زنده نمود. عزیزی که آرزو کرد تا برنگردد و خانواده اش چه زیبا خواسته اش را با خون جگر صبوری کردند. خاکی که بوی پرواز میداد و حس حضوری آشنا .....
هرگز طلایه را فراموش نخواهم کرد که باز در طلایه حس عروج داشتم و پرواز. اکنون یاد طلایه برای من خاطره ی مسجد کوفه و باز سفر از خویش به خویش را زنده می کند.
***************
ضعیفه ی عزیزم خواستن تا از یک روز تاثیر گذار بگم. روزی که بهش افتخار می کنم. چشم . میگم . اما به نظر من روزی که بهش افتخار میکنیم، فقط نباید روزی باشه که با یاد آوریش شاد بشی. ممکنه روزی باشه که با یاد آوریش دنیایی غم به دلت بیاد و اما اون روز روزی باشه که باعث افتخار تو باشه. ممکنه روزی باشه که تو از بهترین دوستت چیزی ببینی که حتی تو خواب هم بهش فکر نمیکردی. انقدر زمانی از اون روز نگذشته. حدود ده روز پیش از دوستی قدیمی تو محل کار حرکتی دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. حریمی شکسته شد و حرمتی فرو ریخت و قضاوتی صورت گرفت و در نهایت این روز بعنوان تاثیر گذارترین روز طی یک سال گذشته ثبت شد، و تو به این روز افتخار میکنی، چرا که یاد گرفتی تا حتی به چشمانت هم دیگر اطمینان نکنی.
من رو ببخشین. میدونم تلخ شد. به تلخی زهرمار. دقیقا همون حسی که ده روزه دارم مزه مزه اش میکنم.
از مدرسه خیلی براتون حرف داشتم اما طولانی شد، چی کنم. اگه ادامه بدم باز ضعیفه میاد و میگه : جون مادرت یه فکری برا طولانی بودن نوشته هات بکن. پس والسلام.
یا رب نظر تو بر نگردد.