یا رحیم
خب بعد از یه ماه، یه سلام بهتر از هر چی میچسبه ....
سلام به دوستان خوبم . یه ماه گذشته رو طبق آخرای خرداد هر ماه گذروندیم .. کارنامه و ناله و شیون و چه میدونم از این حرفا ... خب شاید فکر کنین مدرسه ی ما ؛ که همیشه گفتم بچه هاش زرنگند؛ پس چرا ناله و شیون .. خب اینم چند دلیل داره . یکی بابا و مامانای متوقع هستن که هر چی هم بچه ها بیارن بازم ازشون متوقعن .. یکی هم بچه هایی که انقدر سر خودشون رو به محض ورود به دبیرستان گرم ه مسائل متفرقه !!! کردند که یهو مثلا از معدل 18 اومده 14 ... بی خیال ...
این روزا شدید سر گرمه ثبت نامها هستیم و طبق روال این مدرسه کشتونده گردیدیم تا اینجا ..
باید بگم که فقط در دو روز ثبت نام؛ چیزی حدود 90 دانش آموز برای پایه اول ثبت نام کردیم و خب خدا میدونه تا آخر تابستون چه باید بکشیم ..
روز کارنامه ها یه چیزی خیلی آزارم داد . صفا یکی از بچه های پایه خودمه ؛ سال دوم ..
اونروز با مامانش اومد و خب یه جورایی من اصلا صفا رو نشناختمش.. انقدر در چهره اش تغییر ایجاد کرده بود که کلی من زجر کشیدم و البته نیومده بود تو دفتر و من تو راهرو دیدمش و با وجودی که سعی کرد خودش رو از من قایم کنه اما من دیدمش .. اولش منم به روی خودم نیاوردم و گفتم حالا که اون خجالت میکشه بذار منم کاری کنم که انگار ندیدمش . اما خب یه جورایی شوکه شدم . آخه عقاید صفا رو در این خصوص و این کارا میدونستم . درسته تابستونه و خب یه جورایی بچه ها یه کارایی میکنن . اونم به خاطر اینکه مدرسه نمیان اما خب از صفا بعید بود..
یه کم که گذشت ، خودش اومد دم در دفتر و صدام کرد . به صورتم نگاه نمیکرد و فقط گفت خانم ببخشین . نمیخواستم ازم دلخور شین اما من مجبورم .. گفتن کلمه ی مجبور!! یه کم نگرانم کرد . خواست بره بهش گفتم اگه دوست داشتی روز ثبت نام ترم تابستونی بیا و باهام حرف بزن .. روز ثبت نام صفا اومد. خب نمیدونم چی بگم . سرو وضعش تقریبا همونجور بود . با یه بغض فشرده شروع کرد و گفت:
« دیشب تا حالا دارم با خودم می جنگم که بهتون بگم یا نه . . منو ببخشین که اینجوری اومدم اما باید بابام رو زجر بدم و اون فقط اینطوری زجر میکشه ..
از عید به اینور رفتار بابام عوض شده بود . تلفنهای مشکوک.. بیرون رفتنای بی موقع و خب بابام استاد موسیقی ه و خب شاگردای مختلفی داره . اواخر امتحانات خرداد یه روز که بابام خواب بود کنجکاو شدم و گوشیش رو نگاه کردم . انگار زلزله برام نازل شده . کاش میمردم . کاش نمیدیدم . اما نگاه غمگین مادرم که با اضطراب به بابام نگاه میکنه و کاراش رو همه رو میبینه و اما چیزی نمیگه من رو وادار کرد که اینطوری بخوام کنجکاویم رو ارضا کنم. اما خب همش فکر میکنم کاش گوشیش رو نگاه نمیکردم و اقلا نمی فهمیدم. اس ام اس های رد و بدل شده بین بابام با یه خانم انقدر کثیف بود که از اونروز انگار دنیا رو به سرم زدن . یه بار از یه شماره غیر از شماره خودم به اون شماره زنگ زدم و دیدم بله ، یه خانم گوشی رو جواب داد و دیگه برام خیانت بابام مسلم شد ..
داغون شدم . نمیدونستم چی کنم . نمیتونستم به مامانم بگم. نمیتونستم از اونچه بود داغونترش کنم . تنها کاری که کردم اینه که به بابام لج کنم و اون کاری رو بکنم که زجر میکشه . به صورتم دست زدم و منم میخوام با یه پسر دوست بشم و هر کاری که بابام انجام میده منم مثل خودش باشم تا زجر بکشه ....
صفا میگفت و گریه میکرد . انگار یه بغض چد ماهه رو داشت تخلیه میکرد . راستش نمیدونستم چی بگم . ساکت بودم و گوش میکردم اما ساکت بودنم برای این نبود که بخوام اون تخلیه بشه . آخه اصلا نمیدونستم باید چی بگم .. بگم بابات بد کرد .. بگم تو نباید به گوشیش دست بزنی ... بگم به مامانت بگو ... بگم با این کار داری مامانت رو بیشتر عذاب میدی ..نمیدونستم چی کنم ...
هر کار کردم صفا راضی نشد با مشاور حرف بزنه . در عوض به من قول داد تا اطلاع ثانوی به گوشی باباش دست نزنه و خودشم کار خلافی نکنه تا من با هاش صحبت کنم . اما واقعیتش نمیدونم باید چی کنم .. غیر مستقیم با یکی از مشاورامون طرح موضوع کردم تا ببینم باید به صفا چی بگم و چی کنم . اما چطور میتونم حرکت کنم که ضربه به زندگی اونا نزنم ...نمیدونم...
*خانوم ناظم تاخیری رو به بزرگی خودتون ببخشین.
*تابستونه و خب یه جورایی درگیریای مربوط به بچه ها کمتره .
* با پست قبل بعضی دوستان نگران شده بودن .. ببخشینم.
* این پست به همت شقایق رفت رو صفحه ...ممنونم شقایق جان ..
منو حلال کنین و دعام کنین .
یا رب نظر تو بر نگردد.