سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امتحاناتم خلاص .. شنبه 91 دی 23 ساعت 4:57 عصر

 

السلام علیک یا رسول الله

عزاداریاتون قبول دوستان .. دو ماه تقریبا از آخرین حضورم میگذره. دیگه خودتون ببخشین این یک عدد خانوم ناظم تنبل رو.  یادمه بار آخر که اینجا بودم قرار شد براتون یه جریانی رو بگم.

روز شورای اول بود. یعنی شورای مهرماه . بعد از اتمام شورا یکی از همکارا از مدرسه خارج شد که بره خونه و اما بعد از حدودا ده دقیقه دیدیم برگشت و سه تا پسر حدودا تو سن های 14 یا 15 سال همراهشونه. و جریان رو اینطور تعریف کردن:

از مدرسه که خارج شدم برم؛ دقیقا بیرون مدرسه چند قدم اونورتر دیدم که یه موتور وایستاده و دو نفر آقا که یکی جوون بود و اون یکی توی سنهای بالای 40 ایستادن و دارن کیف این سه تا پسر رو می گردن. این سه تا هم مستاصل سرشون رو پایین انداختن و وایستادن. یه کم که رفتم جلوتر دیدم فکرم مشغول این بچه هاست و با خودم فکر کردم که نکنه دارن ازشون زورگیری میکنن سریع برگشتم و دیدم از موتور و اون دو نفر خبری نیست اما این سه نفر نشستن بیرون و روی زمین عزا گرفتن.
جلو رفتم و پرسیدم چی شده بچه ها؟ اونا اول راضی به حرف نبودن و بعدش شروع کردن به تعریف که این دو نفر مشاور و ناظم مدرسه مون بودن و ما ر اهنمایی هستیم و از توی کیفمون سیگار پیدا کردن و گفتن فردا اخراجمون میکنن. بهشون گفتم حالا چرا نمیرید خونه؟ جالب بود که اول راضی به حرف نبودن و الان از همدیگه سبقت میگرفتن برای تعریف.
یکی شون خیلی راحت گفت: خب اخه خانوم من بار اولم نیست و مطمئنم اخراجم میکنن و میترسم برم خونه. دو تای دیگه میگفتن بار اولشونه و از ترس پدر مادراشون نمیخوان برن خونه . خلاصه با اصرار برشون داشتم بیارم تو مدرسه تا باهاشون حرف بزنین و راضی شون کنین برگردن خونه ...

خیلی از برخوردی که با این بچه ها شده بود ناراحت شدیم. دو تا از اونها راضی نشدن با خانواده شون حرف بزنیم اما به مادر یکی دیگه شون زنگ زدیم و جریان رو گفتیم. مادرش پای تلفن میلرزید و بهش گفتیم برخوردی بکنه که بچه نترسه و بره منزل. خلاصه با پسرش هم حرف زدیم و مادرش هم تلفنی بهش گفت که بیا خونه با هم در موردش حرف میزنیم. اون دو نفر دیگه راضی نشدن در موردش به خانواده هاشون زنگ بزنیم اما قول دادن که برن خونه ...

نمیدونم آخر این جریان چی شدن بچه ها اما مدیرمون فردا صبح زنگ زدن و به مدیر مدرسه شون گفتن که این مدل برخورد ممکنه عواقب بدی بار بیاره . اولا که باید داخل مدرسه اون بچه ها باهاشون برخورد میشد و نه در خیابون و بعدشم اینکه باید حتما خانواده ها رو در جریان میذاشتن نه اینکه توی خیابون این مدل برخورد کنن و در نهایت بچه ها رو رها کنن و اونا هم تصمیم بد برای فرار بگیرن و اینا .....مدیر مدرسه اعلام کرده بوده که من خودمم از برخورد معاون و مشاورم ناراحت شدم و تشکر کرد از مدیر ما و همکارمون که اون بچه ها رو به مدرسه آورده بوده ....و و و و و نتیجه اخلاقی آنکه ما بچه های مدرسه خودمون خیلی کم هستن باید برای مدرسه دیگه هم اضافه وایستیم تو مدرسه  {#emotions_dlg.105}...

*رسما خدا نبخشه اونی رو که مد کرد گوشها رو از مقنعه بذارن بیرون .. اصلا مگه قشنگه ؟؟؟{#emotions_dlg.151}

*امتحانات رسما باید 19 تموم میشد اما ما تا بیستم کش دادیم و اون یکی امتحان رو هم که تعطیل شد فردا باید با مشقت برگزار کنیم.. {#emotions_dlg.176}

*ایام امتحانات کار زیاده اما این ایام رو دوست دارم.

*خیلی بازرس برامون اومد این ایام. من اصلا نمیتونم درک کنم تایم فشرده و وحشتناک برای چی میذارن برای امتحانات.{#emotions_dlg.192}

*تازه بازرس پشت بازرس که نکنه تخطی شده باشه از محدوده ی زمانی برگزاری امتحانات.

*امتحانات نهایی ما حوزه بزرگسال و آموزش از راه دور بودیم. یادم باشه نوشته ی بعدی حتما در موردش بنویسم.

*شقایق جان حقیقتا نمیدونم باید چه کنم ...نگرانم منم

*راستی تفلد وبم مبارک..رفت تو هفت سال شش سالش تموم شد {#emotions_dlg.252}

                                                                یا رب نظر تو برنگردد.

 

 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ