سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  مزد جهادگر کشته در راه خدا ، بیشتر نیست از مرد پارسا که معصیت کردن تواند لیکن پارسا ماند . و چنان است که گویى پارسا فرشته‏اى است از فرشته‏ها . [نهج البلاغه]
سنگینی بار یه قسم... جمعه 86 آبان 25 ساعت 4:10 عصر

                                                               باسمک یا سامع
(( از اون پستهای ناراحت کننده هست، اگه فکر میکنین که ناراحت میشین و بعد برام کامنت میذارین که چرا اینطوری نوشتی؟؟.. اصلا نخونین))

ای کاش قسمم نمیدادی....
هفته پیش بعد از مراسم صبحگاه و سروسامون گرفتن کلاسها که برگشتم به دفتر، بهم گفتن که یه تلفن داشتم. یه دختر خانم که خیلی مصر بوده که باهام حتما حرف بزنه و اسمش رو هم نگفته. معمولا به اطلاع اولیا رسوندیم که اول صبح نمیتونیم تا بعد از اتمام صبحگاه، پاسخگو باشیم. برا همین تعجب کردم که، این چه کسی بوده که نمیدونسته که این ساعت نمیشه صحبت کرد؟؟!! سرگرم کار شدم و کلاّ تلفن رو فراموش کردم. اون روز دیگه خبری نشد.
مجددا فردای اونروز بعد از مراسم صبحگاه باز همون صحبت دیروز تکرار شد. منتهی گفتن که ایندفعه خودش رو معرفی کرده و گفته که من نیکوکار هستم. خندیدم و گفتم : آخه اینهم شد آدرس؟؟ اون کیه؟؟ یه اسم خالی!!. من چه میدونم اون کیه؟؟ اما یه حسی بهم میگفت که باید منتظر باشم.
خیلی فکر کردم. یحتمل آلزایمر گرفته بودم که به جایی نرسیدم. یکی از همکارا سر کلاس کارم داشت و بعد از برگشتن از کلاس، ذهنم مشغول صحبتای اون همکارم بود، که گفتن: اون دوباره زنگ زده و گفته که به خانم بگین، نیکوکار کارتون داشت. همینطور که میرفتم تا صبحانه بخورم به این چند مسئله فکر میکردم. بیشتر ذهنم رو صحبت همکارم پر کرده بود و این اسم (نیکوکار) هم در پس زمینه ذهنم مثل یه علامت سئوال داشت به من نگاه میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم، کار همکارمون رو تو ذهنم ردیف کرده و کمی فکرم آزاد شد. من تا اون لحظه به اون اسم(نیکوکار) به چشم یک فامیلی نگاه میکردم اما یهو چیزی تو ذهنم جرقه زد و  این دفعه اون علامت سئوال هی بزرگ و بزرگتر میشد و این کلمه نیکوکار تو ذهنم روشن و روشنتر تا اینکه......
خانم دفتردار داشت جریان دزدی منزلشون رو تعریف میکرد که...یهو یه جیغ کوتاه زدم و گفتم: فهمیدم .... پریدم سمت تلفن. همکارای دفتری که سر میز صبحانه بودن تعجب کردن و گفتن چی شد؟؟ یکیشون گفت: خدا به خیر کنه. معلوم نیست که باز چیکار میخواد بکنه. یکی دیگه گفت: فکر کنم جاذبه زمین رو کشف کرده. اون یکی گفت: نه یحتمل آقا دزده رو پیدا کرده . شوخی هاشون رو ندید گرفتم و دویدم به همکار تلفنچی مون گفتم اون دختر هروقت زنگ زد ، تلفن رو نگه دارن و من رو هر جا بودم، صدا بزنن. برگشتم سر میز و همکارام کلی شوخی کردن که چی شد خانم مارپل؟؟ باز چی رو کشف کردی. اما تقریبا دیگه چیزی نمیشنیدم. فکرم مشغول نیکو بود و خاطرات دو سال پیش.
نیکو، یکی از بچه های خوبی بود که دو سال پیش دیپلم گرفته بود و رفته بود به پیش دانشگاهی. البته خوب از نظر اخلاقی، از نظر درسی هم بد نبود اما اونطور عالی هم نبود. یه شاگرد متوسط بود که به دلیل اینکه همش میومد دفتر و میگفت: خانم کمک نمیخواهین تا کمکتون کنم، ما بهش میگفتیم خانم نیکوی نیکوکار. و این اسم ناخواسته بین ما دو سه نفر دفتریا، شده بود ادامه اسم اون بچه. نیکو بچه منطقیی بود که خیلی وابسته مدرسه و البته همکارا بود. زیاد با بچه ها دوست نمیشد و بیشتر دور و بر دفتر میگشت. بعد از صحبتای خانم مشاور با اون، متوجه شدیم که پدر و مادرش اختلاف دارن و اون برا همین از محیط خونه فراریه و بیشتر دوست داره تو مدرسه باشه تا خونه. سال دوم که بود، درگیری های منزلشون زیاد شده بود و اون همش تو مدرسه گرفته بود. تا اینکه یه روز برامون ( من و خانم مشاور) که باهاش صحبت میکردیم تا قدری آرومش کنیم، گفت که:
(( قراره که پدر و مادرش از هم جدا بشن. و جالب این بود که صد در صد موافق طلاقشون بود و میگفت که اونا اصلا نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن و بهانشون برا ادامه ( من ) هستم. در صورتی که با دعواهاشون محیط خونه رو برام تنگ کردن و من دیگه هیچ کدوم رو نمیتونم تحمل کنم. و می گفت که: اگه اونا جدا بشن خوب، هم خودشون راحت میشن و هم من)).
یه مدت سر جریان نیکو، بینمون بحث بود. بعضیا موافق طلاق بودن و بعضیا مخالف. من خودم فکر میکردم که خوب اگه قراره ادامه این زندگی سراسر جنگ و جدل، باعث فراری شدن این بچه از خونه بشه، اگه از هم جدا بشن بهتره.
در ابتدای سال سوم بود که بالاخره پدر و مادرش از هم جدا شدن، البته با بینش و دیدی که نیکو نسبت به جدائی پدر و مادرش داشت و با کمکهای خانم مشاور، راحت تونست تحمل کنه. تا اینکه نیکو دیپلم گرفت و رفت و غیر از یکی دو مورد، تقریبا دیگه ازش بی خبر بودم. و حالا اون بعد از دو سال تماس گرفته بود. یه حسی بهم میگفت که خبریه.
فردای اون روز بالاخره نیکو زنگ زد و من موفق شدم باهاش صحبت کنم. خیلی صحبتای عادی و معمولی بود و خبر مهمش قبولی دانشگاه و ازدواج مجدد مادرش بود. نمیدونم چرا حس میکردم که صحبتش چیزی بالاتر از اون صحبتاست. موقع خداحافظی بهش گفتم که، نیکو جونم، مطمئنم که یه چیز دیگه میخواستی بهم بگی. فکرات رو بکن و اگه دیدی که میتونم کمکت باشم و یا حداقل صحبت با من سبک ترت میکنه بازم بهم زنگ بزن و اون بعد از چند لحظه سکوت خداحافظی کرد. انگار هنوز با خودش میجنگید.
یک ساعت بعد نیکو زنگ زد و گفت میام ببینمتون. وقتی اومد، گفت که خانم به یاد اون موقعها میخوام تو اتاق مشاوره صحبت کنم. این اتاق حس درد دل رو برام باز میکنه. البته وقتی فهمید که خانم مشاورمون عوض شدن ، گفت که تنها باشیم.
اون شروع کرد و اول کاری که کرد، این بود که یه قرآن از جیبش در آورد و گذاشت وسط و من رو به اون قسم داد که تا زمانی که اون نخواسته، من اقدام نکنم و موضوع رو به کسی نگم. و من برا آرامشش قبول کردم.
شروع کرد و از زندگیشون و ازدواج مامانش و شادی و خوشبختی و خوشحالی مادرش بعد از سالها ، گفت.... گفت و گفت....

چرا قسمم دادی که چیزی نگم؟؟...
صحبتاش رو می شنیدم و ... نمی شنیدم... گریه هاش رو میدیدم و نمیدیدم...نمیتونستم حلاجی کنم تو ذهنم!!! چطوری میتونستم بهش کمک کنم؟؟؟ چقدر سخته اون زمانایی که فقط باید شنونده باشی و نتونی هیچ چیز بگی...با اشکاش اشک ریختم و با گریه هاش گریه کردم، اما چه سود؟؟ چه میتونستم بکنم؟؟؟!!! ... چه کار میتونم بکنم؟؟...
چرا قسمم دادی که چیزی نگم؟؟...
چرا قسم خوردم که چیزی نگم؟؟...
من چه میتونم بکنم؟؟

پ.ن
ازم بیش از این چیزی نپرسین. اگه میتونین کمکم بکنین، بهم بگین که چه کنم؟ اگه شما جای من بودین چه میکردین؟ اگه قسم خورده بودین که سکوت کنین و حالا نمیدونین که باید چه بکنین، چه میکردین؟
البته اگه قسمم هم نداده بود، نمیدونستم که باید چه بکنم؟ اول تصمیم گرفتم که با باباش حرف بزنم. اما برا رفتن از پیش مادرش باید توجیه قانع کننده داشته باشه و اون نمیتونه حرف بزنه.
بگین چه کنم؟؟
چه کنم؟؟
                                                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ