سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد که دو کفش وعصای آهنین برگیر و آنگاه در زمین سیاحت کن و آثار و عبرتها را بجوی تا آن جا که کفشها پاره و عصا شکسته شود . [ابن دینار]
خیلی مخلصیم.. جمعه 86 آذر 16 ساعت 12:5 عصر

                                                         بسم الله الرحمن الرحیم
اصلا فکر نمیکردم که ، خستگی جسمی و روحیم، تا این حد در کردار و رفتارم و چهره اثر گذاشته باشه و فکر میکردم که فقط خودم از درونم خبر دارم تا....
چهارشنبه مشکلی بود و نرفتم مدرسه، پنجشنبه که رفتم مدرسه، دیدم که یه سبد گل خوشگل، که از وجناتش مشخص بود مال روز قبله روی میزم هست. خیلی خوشم اومد و از همکارا پرسیدم این گلارو کی آورده؟ گفتند چند تا از شاگردا دیروز آوردن. خوب معمولا این امر عادیه و دیگه پیگیری نکردم. یه کم که گذشت و نماینده ها اومدن برا بردن دفترای حضور و غیاب ، دیدم که چند تاشون با هم پچ و پچ میکنن و بعد یکی از اونها با تردید و دو دلی اومد جلو و گفت: خانم میشه یه چی بگیم؟ گفتم چرا نمیشه!! باز به بقیه نگاهی کرد و گفت: خانم این گل رو ما نماینده ها، به نمایندگی از بچه ها آوردیم تا بگیم که.....
بعد سکوت.. گفتم : خوب!!!
باز سکوت....
نفر دوم اومد کمکش و ...
خانم میخواستیم بگیم که حالا میشه بخندین؟؟ما یه هفته هست که خنده شما رو ندیدیم.
یه لحظه احساس کردم که مدرسه رو سرم چرخید. خدا من رو بکشه. چطور فکر میکردم که کسی از درونم خبر نداره. چطور فکر میکردم که دارم حفظ ظاهر میکنم. چطور یادم رفته بود که انقدر برونگرا هستم که ، شادی و غم رو چهره ام فریاد میزنه. چطور فراموش کرده بودم دسته گلایی رو که نصف روز با ما هستن و خواهی نخواهی غم و شادی رو با ما پیگیری میکنن. خودم رو حفظ کردم و دونه دونشون رو بغل کردم و خدا میدونه که وقتی اشک رو تو صورت بعضیاشون دیدم چقدر از خودم بدم اومد. یه کم باهاشون خندیدم و با قول شرکت تو مسابقه ساعت بعد والیبال، که بین شاگردا و معلما انجام میشد، فرستادمشون سر کلاس و بعد احساس کردم که تموم اون افکار منفی از ذهنم خارج شده و دیگه اصلا احساس خستگی نمیکنم. تموم جنگ و جدل ده روز گذشته رو تقریبا فراموش کردم و به خودم قول دادم که دیگه با احساسات این بچه ها به این شکل بازی نکنم. دیگه هرگز نذارم خستگی ها چه جسمی و چه روحی به این شکل من رو از پا در بیاره و رو اطرافیانم اثر بذاره.
ساعت بعد شد و خوب ، مسابقه والیبال هم به نوبه خودش، ماجرایی خنده دار برا خودش پیدا کرد. براتون نمیگم که چه گروهی بردن ، معلما ، یا شاگردا. فقط یکی دو مورد از صحنه های جالب داخل بازی رو براتون میگم.
یکی از شاگردها با دبیر زبانش یک هفته بود که سر کلاس درگیر بودن و حالا دقیقا تو مسابقه رو در روی هم قرار گرفته و اون شاگرد (صبا) هم که یکی از بهترین بچه های تیم بود، در تیم شاگردها بازی میکرد. اواسط بازی بود که صبا یه آبشار زد و درست اون آبشار فرود اومد... کجا؟؟
بله... رو سر دبیر زبان. یه لحظه همه ایستادن و رنگ خود صبا مثل گچ شد. هیچکس نمیدونست که الان عکس العمل خانم زبان با توجه به درگیریهای چند روز قبلشون چیه، که خانم معلم حرکت قشنگی نشون داد و سریع به اون زمین رفت و با صبا دست دادو اون رو بوسید و سریع به زمین خودمون برگشت. مدت زمان کوتاهی هم مدیرمون تو زمین بازی کرد و خوب   ... اون مدت رو نه ما معلما میدونستیم چه کنیم و نه شاگردا. و نه تشویق کننده ها. یه نوبت سرویس که به خانم مدیر رسید و خوب بعدشم چیز شد، یعنی صاف رفت تو تور و اما بچه ها با معرفت کامل ایشون رو تشویق کردن. و قس علی هذا...
خلاصه بازی ادامه پیدا کرد و با پیروزی تیم.......( اگه گفتین؟؟)  به پایان رسید. روز خوبی بود. این روز چند درس مهم برام داشت.
یادم اومد که همیشه به پدر و مادرا میگفتیم که در درگیریها و قهرها و ناراحتیهاشون، روحیه بچه ها رو در نظر بگیرن. یادم اومد که همیشه به مادرا میگفتیم که سعی کنن محیط خونه رو طوری نکنن که بچه دائم شاهد غم و غصه مادر یا برعکس باشه. یادم اومد که به پدری که ورشکسته شده بود و این مطلب باعث افسردگی دخترش شده بود، میگفتیم که نباید ناراحتی رو تا این حد بروز میداده که بچه تاثیر بگیره . یادم اومد که همیشه میگیم : مدرسه خانه دوم بچه هاست. اونروز یاد گرفتم که فقط به خودم فکر نکنم و در تموم شرایط حال و اوضاع اطرافیانم رو در نظر بگیرم.
اونروز نمونه قشنگ گذشت و خودداری از خشم رو تو صحنه بازی دیدم.
اونروز یاد گرفتم که خیلی خوبه که آدم وقتی در مسند داوریه، هرگز با مصلحت اندیشی داوری نکنه و بر اساس حق و واقعیت ، قضاوت کنه.

پ.ن
من رو ببخشین اگه تو نوشته قبل از ناراحتی ها و دلتنگیهام گفتم. نمیدونم که کار درستی کردم یا نه؟؟ اما میدونم که....
خیلی مخلصیم. همین.

محض ریا
اگه گذاشتین ما ریا نکنیم!! 
قبل از بازی قرار شد از اونجایی که مسابقات منطقه در راهه و تیم معلما دارای چهار عضو باشگاهی بود، کاری کنیم که یا بازی با تساوی تموم بشه و یا بچه ها حتما ببرند ، که روحیشون رو از دست ندن. اما داور که یکی از دبیران ورزشمون بود بر خلاف همکارش عقیده داشت که نچ... بچه ها باید با واقعیت روبرو بشن و برد و باخت نباید به قیمت دروغ به دست بیاد براشون. و اصلا هم گوش به حرف بقیه نداد و قضاوت خودش رو درست و کامل انجام داد و خوب .... همین شد دیگه...
تیم معلما بُرد..

                                                                                   یا رب نطر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ