یا رب التعطیلات
انگاری داریم به یه نفس راحت کشیدن نزدیک میشیم. رو نوبتی که از قبل گذاشته بودیم، دیروز رفتم و امروز فیتیله ام......................
بازم از وسط حرف زدم انگاری!!!
ببخشینم اینروزا انقدر سرمون شلوغ بوده که فرصت هیچ کاری نداشتیم. عملا مدرسه، پنجشنبه( که حالا میگم براتون) روز آخرش بود برا بچه ها. جمعه هم که انتخابات بود و خب من ............ چی بهش میگین شما؟؟؟ دو درکردن؟؟؟؟ اوهوم دقیقا همون که شما میگین. بخدا انقده این روزا، نه ینی اون روزا خستم بود که از فکر اینکه اقلا 48 ساعت هم جلوس اجلاس( یا اجلال؟؟) داشته باشم پای صندوق ...نچ... ولا حس...و نرفتم. اما از همون دقایق اولیه شروع رای گیری، سیل اس ام اس های رحمتی!!! دوستان که پای صندوق ها به امر مقدس رای گیری اشتغال داشتن به سمتم شروع به باریدن کرد و اونچه دور از جون از سزا و ناسزا بود نثار جاتمون کردن و ما هم همچنان که به امر مقدس کارجات مشغول بودیم، اس ام اس ها را خوانده و پوزخند به ریششان زده کردیم و اونچه از ادبیات حماسی در چنته ( بخوانید این باکس گوشیمان) بود برایشان ارسال داشته نموده کردیم تا یه موقع خدای نکرده حضورشان کمرنگ نگشته گردد. ( ادبیات رو حال کردین!!! اینا چی بود من نوشتم؟؟؟)...بمونه....
شنبه ، هم که مدرسه از حضور بچه ها تعطیل بود و یکشنبه هم که بود و دوشنبه هم که بود و و قس علی هذا تا کنون...... اما خب ما همچنان در سنگر بی دشمن ( دور از جون بچه ها رو نمیگما ) حضور داشته و چهار ستون رو محکم گرفته بودیم.
بالا غیرتا مسئولین امر این قسمت را خونده ننننننمایند.
اوهوم، داشتم میگفتم که بچه ها تا پنجشنبه اومدن و جمعه هم که انتخابات بود و تا عصر شنبه هم شمارش بود و دوستان هم تند و تند ما رو مورد تفقد قرار داده و حدود صد اس ام اس، ناناناناسزا نثارمون نمودند ( با اونهمه کار، من حدس زدم که یکی رو گذاشته بودن مسئول ارسال اس ام اس به من) ...خب موند یکشنبه به بعد. وقتی دیدیم که خب مدرسه از وجود ا....ذ....ا....(نَوَشه،هر کی تونست بترجمه، بگه تا بهش جایزه بدم) خالیه، ما هم دور از گوش مسئولین یه تدبیر اندیشه کرده و بین خودمون نوبتیش کردیم. اینطوری شد که همچین شد و امروز من فیتیله شدم.
و اما الپنجشنبه
اوهوم، داشتم میگفتم، پنجشنبه و ما ادریک پنجشنبه؟؟؟ که امیدوارم در هر سال تحصیلی ، خدا فقط یه دونه از این روزا نصیبمون کنه کافیه تا حسابی حال هممون بره تو قوطی و تا یه هفته هم جا نیاد. پنجشنبه انگاری یه جورایی همه قاط زده بودن. از صبح انقدر بدو بدو بود که اگه یه کیلومتر شمار به خودمون میبستیم، یحتمل کیلومتر شمار به حالمون به گریه می افتاد. تموم روز یک طرف، موقع تعطیلی هم یک طرف. دقیقا زمانی که بچه ها مشغول خروج از مدرسه بودن، یه نارنجک نمیدونم از کجا، یحتمل امداد غیبی بود،( واقعا نمیدونم از کجا، چون سه طرف مدرسه نیروی انتظامی ایستاده بود) نازل شد بر سر بچه ها و خب، متاسفانه یکی دو تا از بچه ها جراحت برداشتند. یکی از بچه که بغل پاش خورده بود، ده سانت پشت پاش پاره شد و یکی دیگه زخمی به طول دو یا سه سانت تو صورتش افتاد و یکی دیگه هم از همه خطری تر دقیقا کنار چشمش زخمی شد، اما بازم خدا به خیر گذروند. خلاصه اینم از اون روزا بود برا خودش.
و اما الببیی!!
طفلی ببیی...... همین دیگه. معلومه چی شد دیگه. اما خب، خوشحال باشین چون ببیی تو خوب خونه هایی رفت. غیر از ببیی همکارا زحمت کشیدن و یه چیزایی هم توسط مدیرمون و بقیه برا بعضی از بچه ها تهیه شد و توسط دوستان به خونواده هاشون تحویل شد( البته دور از چشم بچه ها). اینا رو هم فقط و فقط محض ریا گفتم. همین.
ختم الکلام
نمیدونم ، میتونم بازم تا سال تحویل بنویسم یا نه. یحتمل بمونه برا سال تحویل. اما....ممممممم... سال خوبی برا همتون آرزومندم. دعام کنین. ( حالا چرا خجالتم اومده، خودمم نمیدونم!!!).
یا رب نظر تو بر نگردد.