سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اى پسر آدم اندوه روز نیامده‏ات را بر روز آمده‏ات میفزا که اگر فردا از عمر تو ماند ، خدا روزى تو را در آن رساند . [نهج البلاغه]
همه قاط زدن !!! پنج شنبه 87 اردیبهشت 26 ساعت 6:48 عصر

                                                    باسم الرحیم
چیزه .... !!!!!   یعنی اگه من الان بیام بگم که یه هفته ی شلوغی رو گذروندیم ، خیلی حرفم تکراریه؟؟؟
خب ، تکراری باشه چی کار کنم، وقتی یه هفته ی شلوخ و بازم پلوخ رو گذروندیم؟
نمیدونم که کی به بچه ها گفته که، وقتی به روزهای آخر سال می رسیم، میتونن قاطی پاطی بشن؟
امتحانات که به لطف بالا دستی ها قرار شد که در یه سیکل زمانی خاص ( اول تا بیست و سوم خرداد )
بر گزار بشه، حالا بدون توجه به اینکه بعضی مدارس سالن ندارن و بعضی دارن و بعضی دیگه ، حوزه ی اجرای نهایی هستن و بعضی دیگه .... بی خیال ، نه به درد دنیاتون می خوره و نه به درد آخرتتون. فقط بدونین که امروز از حرص بعضیا ، دستم رو چنان به ضرب زدم به دیوار که .... هیچی، دیوار دردش اومد. 
این هفته شدید درگیر برنامه ی امتحانی و مراقبت ها بودیم. از اونطرف ، نمیدونم چرا بچه ها ، خصوصا بچه های سال اول و سوم قاط زده بودن. خب ، بچه های سوم رو یه جورایی درکشون میکنم. هم استرس نهایی و هم بالاخره روزهای آخریه که تو مدرسه هستن و .....و اما اول... واااای چی بگم؟؟
فقط سه تا در، بله درب کلاس ،  تو هفته ی قبل شکسته شد که یکی از اونا، توسط جوجه ی نحیف سی کیلویی مون بود!!! کلا در بیچاره از جا در اومد.
دیروز هم که غافل شدم و تو اون بارون بهم خبر دادن که، پشت بامی رو که کارگرها بعد از ظهرها روی اونجا کار می کنند و اکثر اوقات هم تذکر دادیم اما باز درش رو باز می ذارن، مهمون چند شیطونک کوچولومونه، از اونجمله ،.....مممممم... بله ... باز جوجه مون..
خدا می دونه که چطور خودم رو به طبقه سوم رسوندم و خب، همونجا استوپ کردم، یعنی  وقتی دیدمشون که چطور دارن تو اون بارون ذوق می کنن و بازی می کنن، واقعیتش از ترس استوپ کردم. یه لحظه با خودم فکر کردم که نکنه برم جلو و از ترسشون اونطرفی برن!!! .....انقدر ایستادم تا برگشتن و چشمشون به من افتاد، که فکر می کنم اگه ملک عذاب،  رو دیده بودن، کمتر وحشت میکردن، خلاصه آروم اشاره دادم که بیایید جلو و اونا هم با ترس و لرز اومدن و ..... بمونه. چی بگم؟ بقیه اش که دیگه به دردتون نمی خوره !!!

همستر شجاع
امروز صبح یه کاری پیش اومد و رفتم اداره. اتفاقا بسیار هم فوری و سریع برگشتم. وقتی برگشتم، با چه ناخیری در رو باز کردن و کسی هم که در رو باز کرده بود، بدو بدو برگشت تو دفتر و دیدم کسی نیست و به جاش صدای جیغ و ویغ از اتاقمون میاد. وارد شدم با ترس و لرز و دیدم که همکارا هرکدوم جایی سنگر گرفتن و یکی رو میز و یکی رو صندلی و ... و یه خانم خدمتگزار هم با دستکشی در دست دنبال چیزی میگرده. به مجردی که همکارا من رو دیدن ، همه شون با هم شروع کردن به جیغ و ویغ و منم خب...ترسوووو نیستماااا ، قبل از اینکه بدونم چه خبره، خب منم ، چیز دیگه .... منم رو یکی از میزا رفتم و نشستم و گفتم چیه؟ که قبل از اینکه کسی جواب بده، بله...... خودم دیدمش.... طفلکی ؛ نمیدونم اون بیشتر از ما ترسیده بود، یا ما از اون. بله ، یه همستر خوشگل و وووووووووووی........
گویا بعد از رفتن من به اداره، مادر یکی از بچه های سال سوم تجربی میاد، در حالی که یه همستر خوشگل ووووووووووی ، تو دستش بوده و به همکارمون ، معاون پایه ی سوم میگه این رو بی زحمت برسونین به کلاس سوم تجربی، همکار مثل من شجاع هم، با ترس و لرز یه مشمع میده به مادر شجاع و میگه بذارینش تو این و بعدم میگه بذارین تو یه سطل که دم در بوده و خب قد سطله کوتاه بوده و بله... بقیه ش معلومه دیگه!! ده دقیقه نمیشه که مشمع رو سوراخ می کنه و از تو اون سطل میاد و بیرون و بقیه ی ماجرا... این جریان منو یاد
این پستم انداخت ، انگاری که ما سهمیه آخر سال داریم. تازشم یه موضوع جالب دیگه یادم اومد که قبلا رخ داده بود و یادم رفته بود بگم. موضوعی مشابه با 15 همستر. شاید اگه حسش بود، یه روز بگم براتون.
خلاصه همکار شجاع و نترس ما اون رو گرفت و کرد تو یه مشمع و سریع رسوندن دست دانش آموز و ....

بارون عشق
دیروز که اون بارون می اومد، نمی دونین بچه ها با چه ذوقی تو بارون رفتن و تموم وجودشون رو با بارون شستشو دادن. نگاهشون که میکردم خوشم می اومد. همکارم گفت دعواشون کن، بیان تو، گفتم نه. بذار با حس شستشو زیر بارون، روحشون شستشو پیدا کنه.
یاد روزی افتادم که زیر بارون ، روح و جانم ..........

غم نوشت کوچولو (ببخشینم ، خب؟؟)
خب ، حیف که نمیخوام اذیتتون کنم و دلتون رو به درد بیارم وگرنه می گفتم که هفته ی قبل جای یکی، یه همکار غریب و تنها، برا همیشه تو مدرسه خالی شد.(( همیشه به یادتیم ، تنها سفر کرده ی همیشه غریب)).

                                              یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ