سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  استمرار غفلت، بینایی را کور می کند . [امام علی علیه السلام]
حجاب و مدارس !! سه شنبه 87 تیر 4 ساعت 1:0 صبح
                                                     باسمک اللهم
عجب خانم ناظم تنبلی!!!! رکورد شکستم این بار!!!
خب باور کنید که من بی تقصیرم. تا همین شنبه امتحان داشتیم و از روز یکشنبه هم کارنامه می دادیم. یه جورایی هم بچه ها که تو مدرسه نیستند، خب به اونصورت هم خبری نیست دیگه.
یکی از
وبلاگها دعوت کردند برای نوشتن از حجاب. راستش خب نمیخوام بیام اینجا براتون از فلسفه حجاب و نمیدونم آیات الهی در این خصوص و این قبیل چیزها بنویسم. دلم می خواد کمی از مشاهداتم بنویسم.
معمولا تو مدرسه برای بچه ها به این شکل قانون میذاریم که تو کلاسها و طبقات میتونن حجاب رو بردارند و توی  طبقه اول که امکان عبور  سرایدار هست و توی حیاط که مشرف به چند ساختمون اداری هست حجاب بگذارند. خب ، معمولا نیاز به تذکر دائم تو ساعات تفریح هست و بچه ها؛ البته نه همه ی بچه ها، تعدادی تو حیاط و تو طبقه اول هم حجاب نمیذارند. بطور کل بعد از گذشتن یک ماه از شروع سال تحصیلی برامون مشخص میشه که چه بچه هایی دائم تو حیاط و طبقات هم بدون حجاب هستند. و تکلیف ما با یه تعدادی مشخص میشه.
اینم بگم که به هیچ عنوان از این کار خوشم نمیاد که وقتی به بچه ها می رسیم، بگم که مثلا مقنعه ات رو بکش جلو... نه از این کار خوشم نمیاد چون فکر میکنم که همین افراط و تفریط هایی که یک زمان نه چندان دور اجرا شده، باعث پیش اومدن شرایط فعلی شده. فکر میکنم که بچه ها باید مرزها رو بشناسند و با این قبیل افراط و تفریط ها فقط بچه ها از دین زده شده و ریا و دو رویی رو یاد میگیرند که جلوی من که همجنس آنها هستم حجاب بگذارند و بیرون و ..... و ....
دو مطلب رو دوست دارم بگم. یکی در مورد یکی از شاگردای سال سوممونه که با وجود اینکه از یک خانواده ایه که چندان به حجاب اعتقاد ندارند، اما این بچه از اواسط سال با مشکلات فراوون ، حجاب گذاشت. حالا این رو داشته باشید.
یکی از زمانهایی که خیلی تعجب میکنیم و خب مقداری هم افسوس میخوریم وقتاییه که میبینیم یکی از بچه هایی که خیلی در امر حجاب اذیتمون میکنه، متعلق به یه خانواده مذهبیه. یا زمانی که مادری میاد مدرسه و خودش حجاب داره و ما میبینیم که بچه اش بدون حجابه. حالا بحث من رو چادر نیست که خب چادر حجاب برتره اما یک فرد غیر چادری هم به نظر من میتونه فردی محجبه باشه و ما میبینیم که گاهی یه بچه با وجود یک مادر چادری، از ابتدایی ترین حجاب اسلامی هم برخوردار نیست.
نمیدونم باید چی بگم و چه کسی رو مقصر بدونم. افراط و تفریط ها ما رو به اینجا رسانید؟ بگم وضع جامعه خرابه، که خب مگه جامعه از چه کسی تشکیل شده؟ مگه اون بچه ای که از یه خانواده غیر مذهبی خودش حجاب برتر رو انتخاب میکنه، متعلق به همین جامعه ی مثلا خراب نیست؟ یه مدرسه راهنمایی روبروی مدرسه ی ماست که استفاده از هد بند رو تو مدرسه اجباری کرده و .....متاسفانه ، بچه هایشان بعد از بیرون آمدن از مدرسه و داخل سرویس ها ، بطور کل مقنعه هایشان را بعضی از آنها به دو گردن خود می اندازند.
چرا مادری که خودش معتقد به اصل حجاب هست، این تعلیم رو به بچه اش نمیده که ارزش یک گوهر در پوشش اونه. چرا مانتوها روز به روز کوچولوتر میشه و از شکل مانتو داره خارج میشه؟ چرا یک دختر مسلمون با وجودی که نماز هم میخونه  فکر میکنه اگه معتقد به حجاب باشه، از قافله ی تمدن عقب میمونه؟
نمیدونم چی بگم!! خلاصه یه وقتای خیلی دلم میسوزه. دلم برا دخترا و خانمایی که قدر خودشون رو نمیدونن میسوزه.
گاهی هم دلم برای دینی میسوزه که با اعمال من و من و ماها ، روز به روز داریم ضایعش میکنیم.

انقلت نگفته
این روزها همش سرگرم دادن نمره انضباط بودیم. خیلی دلم می خواست کمی در این خصوص حرف بزنم، اما خب ، دیگه مجالی نیست. . . . بمونه... شاید وقتی دیگر...

مبروک، الف الاف مبروک
میلاد حضرت زهرا (س) و روز زن  رو به همه ی شیعیان ، خصوصا خانم ها ، تبریک میگم. عید بزرگیه. اگه میشه منم دعا کنین...ممنونم..
این روز بر مامانای گل هم مبارک.

                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
زنده ایم بابا ... چهارشنبه 87 خرداد 22 ساعت 4:24 عصر

                                                       باسم الله
ما هنوز زنده ایم و داریم امتحان میدیم.   نع ، یعنی امتحان میگیریم. هنوز داریم پوست بچه های مردم را جداسازی نموده و به برکت وجود بی برنامه گی در آموزش و پرورش معظم، ما تا اول تیر در خدمتیم. البته خدمت نوگلان باغ زندگی. ( این رو تازه یاد گرفتم). نمی دونم، شایدم اونا در خدمت ما هستند. بی خیال که کی در خدمت کیه ! مهم اینه که ما تا اول تیر امتحان داریم.
چی چی بی خیال!!!  من نمیدونم آخه وقتی ، از دو ماه قبل میان و برنامه ی امتحان نهایی رو تکثیر می کنند و به مدارس اعلام می کنند و طبیعتا مدارس هم بر اون اساس ، خب وقتی میبینند که برای روز 16 خرداد که میان تعطیلی هست، امتحان گذاشته شده، اونم امتحان رسمی و کشوریی مثل نهایی، مدارس هم به همون دلیل میان و امتحان داخلی برای اون روز میذارن و .....
اونوقت این میشه که الان شده. یوهویی برف میاد  مدارس تعطیل میشه و امتحانات میرسه به اول تیر..... راستی برف اومد دیگه؟؟؟!!! آخه فقط برف هست که بی خبر باعث تعطیلیا میشه دیگه!! بگذریم و بمونه که حرفش رو نزنم ، بهتره.
روزهای آخر اردیبهشت، فکر می کردم که کیی مدارس تعطیل میشه تا ما راحت بشیم از دست بچه ها( ببخشینم بچه ها، خب خستمون یود از دستتون) حالا چه زود جای خالیشون تو مدرسه نشون میده. با اینکه هنوز یه روز در میون میان و امتحان میدن و میرن، اما جاشون خالیه.
راستی ، با وجود کلاس های فوق العاده ای که بعضی دبیرا برای جوجه مون بصورت اختصاصی گذاشتن، اساسی امتحاناش رو خراب کرده. چطور میشه بهش کمک کرد؟؟ امسال کمک بشه، سالهای بعد چی؟؟!!
نمیدونم نظر شما در مورد تحقیقاتی که بعضی دبیرا به بچه ها میدن ، چیه؟؟ مثل تحقیقی که دبیرای ورزش به بچه های معاف از ورزش میدن. یا دبیرای دینی به بچه ها برای بالا رفتن نمره میدن. یا اخیرا هم مد شده و میبینیم که اکثر دبیران بزرگوار به بچه ها تحقیق میدن.
اگه تحقیق و پژوهش زیر نظر دبیر راهنما انجام بشه، خب خوبه. اما این مدل تحقیقات چند خاصیت داره. یکی اینکه بهانه برا رفتن به اینترنت و کافی نت و .... برای جمع آوری مطلب به وفور یافت می گردد....دوم اینکه، یه مقدار جیب بابا ها که سنگین شده، برای تایپ و تکثیر و این حرفا، سبک میشه....سوم اینکه، مامانای بزرگوار یه کم تو این هوای مطلوب!! به دنبال کارهای اولیه، شایدم آخریه ی این تحقیقات می روند. ...چهارم اینکه، بچه ها نمره مفت میگیرند.....پنجم اینکه، فایل های خالی از اوراق معاون مدرسه، پر میشه از تحقیقاتی که قرار نیست کسی به دنبالش بیاد...
بازم بگم؟؟؟

ته نوشت:
چهره ی بعضی از بچه های مردودی سال قبل که، امسال هم اول بودند و نجنبیدند، انقدر مضطربه که نمیدونم چی بگم. حالا فکر کنین تو این وانفسا، بابا و مامان این دختر گل، بخواهند از هم جدا هم بشوند.
طفلی شاگردمون.  

شما چی میگین؟؟
امروز بازرس از گروههای آموزشی برای بازبینی اوراق یکی از دروس اومده بودند. یه ایراد اساسی تو تصحیح ورقه به همکارمون گرفتن. میدونین چی بود؟؟
می گفتن که این دبیر بزرگوار تموم 75/19 ها رو با ارفاق بیست کرده. نباید این کار رو بکنه و باید بین این نمره و بیست، تفاوت باشه.
خیلی فکر کردم. نمیدونم. شما چی فکر میکنین ، حق با کیه؟؟.... بازرس؟؟... همکارمون؟؟... شاگرد؟؟... هیچکدام؟؟

                                             یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
امتحان و امتحان و امتحان.. دوشنبه 87 خرداد 13 ساعت 3:49 عصر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها  بعدد ما احاط به علمک

خب...تو امتحاناتیم و دیگه چی بگم از اوضاع و احوال امتحانات؟!..... نمی دونم!
دو مدل امتحان تو مدرسه برگزار میشه. امتحانات نهایی ، که بچه های دیگر مدارس تو مدرسه ما برگزار میکنند و بچه های سوم خودمون که به مدارس دیگه میرن. زیاد نمی خوام در مورد برگزاری امتحانات نهایی بگم. فقط همین رو بگم که نمی دونم چه خصومتی با دانش آموز جماعت هست؟  اونم بچه هایی که در آستانه ی ورود به پیش دانشگاهی هستند و  با اون وضعیت برقراری معدل برای ورود به پیش دانشگاهی روزانه و غیره که بچه ها کلی استرس دارند. بعضی از امتحانات نهایی بسیار بد طرح سئوال شده بود. اکثر بچه ها با گریه از جلسه امتحان بیرون می اومدن. نمی دونم، من که گفتم:
یحتمل طراح مریخی بوده...
مدل دیگه امتحانات، که تو مدرسه برگزار میشه، امتحانات داخلی پایه ی اول و دومه. که خب البته ، اونا هم در نوع خودشون قابل طرح و بررسیه. بعضی روزا بچه ها از سر بعضی جلسات با بغض و گریه و ناامیدی میان پایین. نمیدونم واقعا چی بگم؟ آیا بچه ها راست میگن و دبیراشون اون مدل که سر کلاس کار می کنند، سئوال نمیدن؟ نمیدونم اصلا من خودم به شخصه رو امتحان و نحوه ی برگزاری امتحان و طرح سئوال و غیره، خیلی حرف دارم.
هر وقت وزیر شدم طرح هامو میگم، الان بگم، می دزدند : دی
امروز دیدم که خانم تربیتیمون داشتن در و دیوار مدرسه رو سیاهپوش میکردن. جملاتی در خصوص سالگرد ارتحال امام و سالگرد 15 خرداد و ایام شهادت حضرت زهرا(س).
چقدر خیالم راحت شد !!!! خلاص دیگه!!! در و دیوار رو که سیاهپوش کردیم و جملاتم که رو دیوار نصب شد. دیگه چی میخواهیم؟؟؟ بچه ها برن زهرا (س) گونه بشن و یادشونم نره که زمانی ابر مردی قیام کرد و جلوی ظلم و استکبار ایستاد!!!
یعنی خلاص؟؟؟!!! ختم وظیفه؟؟؟!!! انجام اونچه بر گردنمونه به نحو احسن؟؟؟!!
نچ.....
چی بگم که همه ی ما...از خودم مایه میذارم و به کسی کار ندارم. من... خودم...
چه کردم برا آشنایی نسل جوون با اندیشه های امام خمینی؟؟ اصلا من خودم هنوز امام خمینی رو کامل می شناسم؟؟
چقدر کار کردم ؟ اصلا زحمت کشیدم تا فضائل خانم حضرت زهرا رو به بچه ها بشناسونم؟؟
فقط یه چیز به ذهنم میاد... اونم اینکه، یحتمل خودم هم هنوز نشناختم... چه برسه که بخوام به بچه ها بشناسونم.
*آخه.....
آخه چی بگم که میایین و بدون آدرس کارم دارید و منم نمیدونم که کجا دنبالتون بگردم؟؟؟!!! خب اقلا آدرس مسنجرتون رو بذارید. من در خدمتم.
یا عزیزی که، گله میکنن که من سر نمی زنم و هیچ آدرسی هم نمیذارن و بعد،...
دل نوشت
پارسال این روزا کجا بودم؟؟؟
خانوم جان پشت بقیعت ، بوی در سوخته به مشام میرسید.
خانوم جان، میشه این روسیاه دوباره .......
میشه؟
میشه این روزا دعام کنین؟؟؟؟
اون صلوات بالای مطلب رو هم، این روزا زیاد بفرستید و یادمون کنین.

                                              یارب یارب یارب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
دیدمت سردار... جمعه 87 خرداد 3 ساعت 4:25 عصر
                                              باسم الرب الشهدا
**از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».** ((از وصیت نامه شهید))

دیدمت سردار...
 آن زمان که در دامان پر مهر مادری ، که نه مادری، شیر زنی غیور رشد یافته و تار و پود وجودت را با نام مولایت آذین بستی، دیدمت و به حالت غبطه خوردم.
دیدمت ، آن زمان که در نوجوانی با دوستانت، در پایگاه قرب به الله ،  میثاق عشق و وفا به آقایت رو امضاء کرده و بر سر آن پیمان تا شکنجه شدن نیز رفتی،  دیدمت و باورت نمودم.
آن زمان که در زیر شدیدترین شکنجه ها ، یاد مولایت و ذکر اربابت ، قلب و جسمت را تسکین مینمود و حسرت کلمه ای و آهی رو بر دل دژخیمان خود گذاشتی، دیدمت و درس شهامت و ایثار رو آموختم.
آن زمان که تنها ، فقط و فقط  بیش از چند ماه به پیروزی انقلاب و بازگشت مولایت باقی نمونده بود و تو مظلومانه شاهد پر کشیدن و عروج نیمه ی دیگرت بودی، دیدمت و درس مقاومت را در محضرت آموختم.
آن زمان که مردانه، سپاه خرمشهر را پایه گذاری نموده و شیرمردان روز و زاهدان شب را به کار گرفته و گلچین نمودی، تا در ماههای آتی شاهد عروج تک تکشان باشی، دیدمت و مصداق  *بنیان مرصوص * را درک نمودم.
تو را دیدم ، در آن مقاومت چند روزه که لحظه به لحظه ، در شاهراه کربلا قدم گذارده و در تمامی آن روزهایی که مردانه مقاومت کرده و با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و کوچه به کوچه با مزدوران بعثی جنگیدید و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی کردید و هر لحظه با شکسته شدن نهال زندگی دوستانت کربلا را نظاره کردی، دیدمت و حسرت خوردم.
و آن زمان که  در قبال پیام سقوط خرمشهر ، مردانه از ایمان هایی که مواظب باشیم سقوط نکند، داد سخن دادی، دیدم و تقدیست نمودم.
و دیدمت،  آن زمانی که مظلومانه به کوی یار پر کشیده و به آرزوی دیرینه ات: 
«آرزو می‌کنم در راه آزاد کردن خونین‌شهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم.»
عاقبت دست یافتی.
و چه افسوس تا نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته و خون یارانت پر ثمر گشته...
 بعد از هجر تو  یاران می آیند اندر پی تو
یاران.........
دیدمت سردا... دیدمت بر سر دار.... دیدمتان بر سر دار

*بنا به امر اخوی بزرگوارمون   قرار بود، نامه ای  به شهید نگاشته بشه.
تقدیم به محضر روح بلند مقاومت * شهید سید محمد جهان آرا*.

                                                       اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
همه قاط زدن !!! پنج شنبه 87 اردیبهشت 26 ساعت 6:48 عصر

                                                    باسم الرحیم
چیزه .... !!!!!   یعنی اگه من الان بیام بگم که یه هفته ی شلوغی رو گذروندیم ، خیلی حرفم تکراریه؟؟؟
خب ، تکراری باشه چی کار کنم، وقتی یه هفته ی شلوخ و بازم پلوخ رو گذروندیم؟
نمیدونم که کی به بچه ها گفته که، وقتی به روزهای آخر سال می رسیم، میتونن قاطی پاطی بشن؟
امتحانات که به لطف بالا دستی ها قرار شد که در یه سیکل زمانی خاص ( اول تا بیست و سوم خرداد )
بر گزار بشه، حالا بدون توجه به اینکه بعضی مدارس سالن ندارن و بعضی دارن و بعضی دیگه ، حوزه ی اجرای نهایی هستن و بعضی دیگه .... بی خیال ، نه به درد دنیاتون می خوره و نه به درد آخرتتون. فقط بدونین که امروز از حرص بعضیا ، دستم رو چنان به ضرب زدم به دیوار که .... هیچی، دیوار دردش اومد. 
این هفته شدید درگیر برنامه ی امتحانی و مراقبت ها بودیم. از اونطرف ، نمیدونم چرا بچه ها ، خصوصا بچه های سال اول و سوم قاط زده بودن. خب ، بچه های سوم رو یه جورایی درکشون میکنم. هم استرس نهایی و هم بالاخره روزهای آخریه که تو مدرسه هستن و .....و اما اول... واااای چی بگم؟؟
فقط سه تا در، بله درب کلاس ،  تو هفته ی قبل شکسته شد که یکی از اونا، توسط جوجه ی نحیف سی کیلویی مون بود!!! کلا در بیچاره از جا در اومد.
دیروز هم که غافل شدم و تو اون بارون بهم خبر دادن که، پشت بامی رو که کارگرها بعد از ظهرها روی اونجا کار می کنند و اکثر اوقات هم تذکر دادیم اما باز درش رو باز می ذارن، مهمون چند شیطونک کوچولومونه، از اونجمله ،.....مممممم... بله ... باز جوجه مون..
خدا می دونه که چطور خودم رو به طبقه سوم رسوندم و خب، همونجا استوپ کردم، یعنی  وقتی دیدمشون که چطور دارن تو اون بارون ذوق می کنن و بازی می کنن، واقعیتش از ترس استوپ کردم. یه لحظه با خودم فکر کردم که نکنه برم جلو و از ترسشون اونطرفی برن!!! .....انقدر ایستادم تا برگشتن و چشمشون به من افتاد، که فکر می کنم اگه ملک عذاب،  رو دیده بودن، کمتر وحشت میکردن، خلاصه آروم اشاره دادم که بیایید جلو و اونا هم با ترس و لرز اومدن و ..... بمونه. چی بگم؟ بقیه اش که دیگه به دردتون نمی خوره !!!

همستر شجاع
امروز صبح یه کاری پیش اومد و رفتم اداره. اتفاقا بسیار هم فوری و سریع برگشتم. وقتی برگشتم، با چه ناخیری در رو باز کردن و کسی هم که در رو باز کرده بود، بدو بدو برگشت تو دفتر و دیدم کسی نیست و به جاش صدای جیغ و ویغ از اتاقمون میاد. وارد شدم با ترس و لرز و دیدم که همکارا هرکدوم جایی سنگر گرفتن و یکی رو میز و یکی رو صندلی و ... و یه خانم خدمتگزار هم با دستکشی در دست دنبال چیزی میگرده. به مجردی که همکارا من رو دیدن ، همه شون با هم شروع کردن به جیغ و ویغ و منم خب...ترسوووو نیستماااا ، قبل از اینکه بدونم چه خبره، خب منم ، چیز دیگه .... منم رو یکی از میزا رفتم و نشستم و گفتم چیه؟ که قبل از اینکه کسی جواب بده، بله...... خودم دیدمش.... طفلکی ؛ نمیدونم اون بیشتر از ما ترسیده بود، یا ما از اون. بله ، یه همستر خوشگل و وووووووووووی........
گویا بعد از رفتن من به اداره، مادر یکی از بچه های سال سوم تجربی میاد، در حالی که یه همستر خوشگل ووووووووووی ، تو دستش بوده و به همکارمون ، معاون پایه ی سوم میگه این رو بی زحمت برسونین به کلاس سوم تجربی، همکار مثل من شجاع هم، با ترس و لرز یه مشمع میده به مادر شجاع و میگه بذارینش تو این و بعدم میگه بذارین تو یه سطل که دم در بوده و خب قد سطله کوتاه بوده و بله... بقیه ش معلومه دیگه!! ده دقیقه نمیشه که مشمع رو سوراخ می کنه و از تو اون سطل میاد و بیرون و بقیه ی ماجرا... این جریان منو یاد
این پستم انداخت ، انگاری که ما سهمیه آخر سال داریم. تازشم یه موضوع جالب دیگه یادم اومد که قبلا رخ داده بود و یادم رفته بود بگم. موضوعی مشابه با 15 همستر. شاید اگه حسش بود، یه روز بگم براتون.
خلاصه همکار شجاع و نترس ما اون رو گرفت و کرد تو یه مشمع و سریع رسوندن دست دانش آموز و ....

بارون عشق
دیروز که اون بارون می اومد، نمی دونین بچه ها با چه ذوقی تو بارون رفتن و تموم وجودشون رو با بارون شستشو دادن. نگاهشون که میکردم خوشم می اومد. همکارم گفت دعواشون کن، بیان تو، گفتم نه. بذار با حس شستشو زیر بارون، روحشون شستشو پیدا کنه.
یاد روزی افتادم که زیر بارون ، روح و جانم ..........

غم نوشت کوچولو (ببخشینم ، خب؟؟)
خب ، حیف که نمیخوام اذیتتون کنم و دلتون رو به درد بیارم وگرنه می گفتم که هفته ی قبل جای یکی، یه همکار غریب و تنها، برا همیشه تو مدرسه خالی شد.(( همیشه به یادتیم ، تنها سفر کرده ی همیشه غریب)).

                                              یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
شلوخ و پلوخ !! جمعه 87 اردیبهشت 20 ساعت 11:17 صبح

                                                     باسمه
اَه...اَه.... چه خانم ناظم تلخی... خودش از خودش بدش اومده و خسته ش شده..
خانم ناظم رو ببخشین که تو چند پست گذشته، اینقدر تلخ بود و از دلتنگیهاش براتون گفت. ببخشینش ، قول میده که سعی کنه، دیگه انقدر تلخ نباشه، اما خب.... بدونین که ، اگه اینا رو هم اینجا به شما نمیگفت، یحتمل، میمرد..خلاصه به بزرگواری خودتون ببخشینش.
خب و اما یه هفته ی گذشته ، چی بگم؟ هفته ی پر ماجرا و شلوغ و پلوغی داشتیم. خودمون به خودمون هی تبریک گفتیم و هی خودمون رو برا خودمون لوس کردیم .
از اون طرف جشن تقدیر بچه ها هم تو این هفته بود و خب، یه روز صبح این جشن برگزار شد و با وجودی که فقط یک ساعت و نیم اول صبح بود و خب تر اینکه کادوها اونقدری ارزش مادی نداشت، یا لااقل برا این بچه ها نمیتونست داشته باشه اما با این حال، بچه ها خیلی خوشحال بودن و کادو هاشون رو به همراه تقدیر نامه ها با خوشحالی از ما میگرفتن. البته نباید فراموش کنیم نقشی رو که تشویق میتونه داشته باشه، چه برا همون شاگرد اول و دوم و فلان و چه برا بقیه ی بچه ها.
مراسمات اردوهای بچه ها هم تو این هفته بود و بچه ها رو به اردو بردن. با وجودی که چند ساعت بیشتر نبود ، اما خب بچه ها همینکه چند ساعتی از محیطِ ، به زعم اونا تکراری خونه و مدرسه و کتاب و دفترای خسته کننده، دور بودن و چند ساعتی رو خودشون با خودشون بودن، باز هم جای شکر گزاری داشت. البته برا اونا و برای خانم تربیتی ها و همراهین، خب سخت بود. بار مسئولیت سنگینه و مخصوصا با وجود حواشیی که گاها پیش میاد. بمونه...
و اما یه موضوع اتفاقی.....
دو سال پیش یه اتفاقی تو مدرسه افتاد که باز، مشابه ش تکرار شد. همیشه از وجود این پنکه های سقفی تو کلاسها ذوق میکردیم که بالاخره هرچی نباشه و هرچی مبتدی باشه، اما باز برا کلاسایی که کولر ندارن مفیده و باعث میشه که بچه ها گرما رو کمی تحمل کنن. اما نمیدونم کسی به خطراتش هم فکر کرده بود یا فقط من بودم که فکر نکرده بودم. دو سال پیش یه روز که زنگ خورد یهو دیدیم که جیغ و فریاد غیر معمولی از یکی از کلاسا میاد و بدنبالش دیدیم که یه خانم دبیری یه شاگردی رو آورد پایین که وووووووووی....
چطوری بگم؟؟؟ پیشونیش شکافته شده بود و شدید خون می اومد. خانم تربیتیمون سریع دستش رو با یه گاز استریل رو محل خونریزی گذاشت و سریع خانواده اش رو خبر کردیم. اول می خواستیم اورژانس خبر کنیم، اما دیدیم که منزلشون همین بغل مدرسه هست و سریع مادرش رو خبر کردیم. من که با دیدن اون خون همون اول راهی، افت فشار پیدا کردم و خودم جلو دفتر رو زمین نشستم و خلاصه..... هیچی دیگه مجبور شدن که دو تا لیوان آب قند بیارن.
وقتی پرسیدیم که جریان چیه و چطورکی اونطوری شده؟ دوستاش گفتن که به محض اینکه زنگ خورد ، این ذوق کرد و برای خروج زودتر از کلاس از روی نیمکت ها شروع به تردد کرد که پنکه ی روشن، به پیشونیش اصابت میکنه و .................ووووی....خلاصه مامانش اومد و اون بچه هم همش میگفت : وای پیشونیم رو بخیه نکنین، جاش میمونه... و با این حرفش یه کم باعث خنده ی دوستان و همکلاسیاش شده بود که تو اون شرایط، این تو چه فکریه.
خلاصه، باز اتفاق افتاد و این دفعه ، دیدیم که از یه کلاسی خبر دادن که بیایید بالا و ببینین که برا یه بچه یه اتفاقی افتاده که خودشم میترسه بیاد پاییین. سریع رفتیم و دیدیم که سه ، چهارتا از بچه شیطونا با همدیگه یه شرط بندی کردن و در همون اجرای اول کار، با یه مجروح متوقف شدن. اینا زنگ تفریح شرط میبندن که هر کی بتونه پنکه روشن رو با دستش بگیره، بقیه باید براش تا یه هفته خوراکی بخرن. شلوغترین و شرورترین بچه ی کلاس هم داوطلب اول بوده. پنکه رو روشن میکنن و رو دور نمیدونم تند یا متوسط میذارن. هیچی دیگه، پنکه ی در حال گردش رو نمیتونه بگیره و از اونجایی که خودش هم، رو نیمکت ایستاده بوده، پنکه هم دستش رو مجروح کرده بود و هم پیشونیش رو. خلاصه که خدا خیلی در هر دو مورد رحم کرد. چون به قول دکتر، اون پنکه میتونست یه کم پایینتر برخورد کنه و مثلا به بینی یا ...ووووی .. بگذریم.
اینم از خلاقیت ها و هوش بچه های ما که دست  پسرا رو از پشت بستن:دی

آخر کلام:
بابا بگین خستمون نباشه با این هفته ی شلوخ و پلوخ...

                                                                 یا رب نظر تو بر نگردد. 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
تویی که میشناختمت پنج شنبه 87 اردیبهشت 12 ساعت 3:10 عصر

                                                             به نامش
چی بگم؟؟
با غمی که این یه هفته از یه قضاوت نابجا تو دلم بود، همین یه هفته ای که تو با مهربونی، هر روزش ازم پیگیر اون مسئله بودی ....  با چشمانی که برا اول بار تو روز معلم با گریه کارش رو شروع و به پایان رسونده بود، و با دلی که از کارم خستش شده بود ، اومدم و .....
دیدمش و.... دلم بعد از یه هفته آروم گرفت. شاید اگه ...... صدام رو میشنیدی، می دونستی که طعم گریه اش با تموم گریه های این یه هفته فرق داشت.
ممنونم و .......
همچنین از تو بزرگوارم که،  اول  تبریک  و اول کادو ، به تعبیر من از اون سر دنیا
و تو که با قلمت، قشنگترین تبریک رو تو چند کلمه برام نوشتی.

تویی که میشناختمت
 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
شرمندگی چهارشنبه 87 اردیبهشت 11 ساعت 11:4 عصر

                                                              یا رحیم
در طول روز هایی که می گذرونیم، بعضی روزها گذرونشون خیلی سخته. بعضی لحظات سپری شدنشون یه قرن می گذره، و دو روز پیش یکی از اون روزها و اون دقایق رو من پشت سر گذاشتم.
از اول بگم.....
تقریبا از هفته های اول آبان بود که از یکی از بهترین کلاسامون که از حدود 30 شاگرد اون تقریبا 24 نفر شاگرد ممتاز با معدل 19 به بالا وجود داره ، خبر دادن که هر روز مقداری از پول ها و لوازمشون گم میشه. تجربه میگه که تو این قبیل موارد نمیشه بی گدار به آب زد و خب ، بهترین راه قبل از مچ گیری و این حرفا، این به ذهنم اومد که از خانم مشاور خواستم ، تو چند نوبت باهاشون صحبت کنن و از همه جنبه در این مورد باهاشون حرف بزنن. از حکم شرعیش گرفته تا عواقب اجتماعیش و خلاصه از همه جهت.
نمی خوام حرف رو کش بدم. این مطلب کماکان با کم و زیاد شدن ادامه داشت تا دو و سه روز پیش که خب، مشخص شد و طی یه جریان مفصل که اصلا گفتنش ضرورتی نداره اون مورد کشف شد. البته خدا کمک کرد تا بتونیم مخفی کاری کنیم و با آبروی اون بچه بازی نکنیم. خیلی برام سخت بود صحبت کردن با بچه. سخت تر از اون زمانی بود که با پدر اون حرف زدم. اصلا دلم نمیخواست که با خانوادش حرف بزنم. دلم میخواست که قدرتش رو داشتم و میتونستم خودم به تنهایی همه چیز رو حل کنم، اما خب این مطلب ریشه ی چند ساله در اون بچه داشت و نیاز به مشاوره و روانکاوی داشت. مطلب قابل توجه این بود که اون بچه اصلا نیاز مالی نداشت و با استفاده از این عمل فقط داشت از بعضی دوستانش انتقام میگرفت. گریه ی مادرش و عرق ریختن پدرش رو دو روزه که نمیتونم از پیش چشم ببرم.
با یه صحبت با مادر متوجه شدم که حدود 4 سال پیش این مشکل بوده و بدون انجام اقدام صحیح و درست، فقط بر روی مطلب سرپوش گذاشته شده تاااااااااااااا امروز که خب مجددا این دمل چرکی سر باز کرده و به این شکل....البته آدرس روانکاو داده و امروز خبر دار شدم که مادرش براش وقت گرفته و دارن یه روند صحیح رو در موردش اجرا میکنن. ما هم تو مدرسه نذاشتیم بحث ادامه و گسترش پیدا کنه و سریع بحث رو جمع کردیم.
بمونه... دلم برا مادر و پدرش سوخت. خدا نکنه که انسان به این شکل شرمنده بشه. کاش این جا بیفته که با این قبیل مسائل، مثل بیماری رفتار شده و دنبال حل صحیح اون باشیم ، نه پنهان کاری...

خب و اما شما....
شما که گله میکنین که چرا من این مسائل رو مطرح میکنم و میگین که مگه تو مدرستون مسائل خوب رخ نمیده؟
چرا بخدا، تو مدرسمون مسائل خوب هم هست. تعداد کثیری از بچه هامون رتبه های علمی رو بدست آورده  و روبوکاپها رو قبول شدن. علی رغم تذکراتمون بچه ها هرروز آب بازی میکنن و کلی هم کیف میکنن. تازشم هرروز چیزای خوشمزه هم از بوفه میخرن و میخورن. شوراها ماهی یکبار برگزار میشه و درجه بندی مدرسمون یک درجه رفته بالا و هفته ی قبل یکی از بچه ها بعد از 15 سال خواهر دار شد و اون یکی عمه شدو معلم نمونه ها انتخاب شدن و داریم تدارکات هفته ی معلم و جشن تقدیر بچه ها و اردوهای پایان سال رو میبینیم ......
بازم بگم؟؟؟؟
از اینا دوست دارید بگم؟؟؟
اینا همه جا هست و من دلم میخواد در مورد چیزایی بگم که اونا هم همه جا هست، اما همه بجای رفع مشکل، قایمش میکنن و ..... یه روزی براتون یه جریان عجیب  و با همین موضوع رو میگم. البته انشاءالله.
بگذریم. خب؟؟؟؟

و اما هفته ی معلم
شرمنده ام، کماکان در مورد روز معلم، نظرم همینه و با توجه به دغدغه ی فکریی که این چند روز گذشته داشتم، اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم. اما خب ، اولین تبریک و اولین کادو که از یه عزیز از راه دور رسید، (ممنونم مهربونم) نتونستم قدردان محبتا نباشم و یادم بره اقلا.... حق اونایی رو که به گردن خودم حق معلمی و استادی دارن.
پیشکسوتان عزیز ، همکاران گرانقدر، همه و همه عزیزانی که لباس مقدس معلمی به تن دارید، چه قدرتون دونسته بشه و چه نشه، چه امنیت شغلی داشته باشین و چه نباشین، روزتون مبارک.
تازشم دوستونم دارم.

                                        یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
نگرد نیست !! چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 ساعت 6:38 عصر

                                                       باسمه
ا م ن ی ت ش غ ل ی
کی میدونه یعنی چی؟؟ کی میتونه برام تفسیرش کنه؟؟ کی میتونه بگه اگه بخوای کار کنی و خوب هم کار کنی اما این 9 حرف وجود نداشته باشه، چطور میشه کار کرد؟؟ چطور میتونی خوب و با مسئولیت کار کنی، اما به کسی حتی نگی بالای چشمت ابروئه، چون هیچ مرجعی برای حمایت در قبال مسائل آتی وجود نداره.
چطور میشه تو کار انضباطی، حق برخورد نداشته باشی و باز هم خوب کار کنی؟؟ چطوره اصلا با دیدن مشکلات و بی انضباطی ها رومون رو بکنیم اونور و به روی خودمون نیاریم!! نمیدونم اونوقت با وجدانمون چه باید بکنیم؟؟ به کجا داریم میریم؟ وقتی حتی برای برخورد با بچه های خاطی پشتوانه نداریم ، چه باید بکنیم؟؟؟
آقا ما امنیت شغلی نداریم. به کی باید بگیم؟ به کی باید بگی که تو آموزش و پرورش، معلم جماعت امنیت شغلی نداره، چه برسه به ما ناظما و دست اندر کارای اجرایی و انضباطی!!
به کی باید بگیم و چی باید بکنیم؟؟؟!!!
چند صباحی اومدن و برا رسیدن به اهداف شوم خودشون از دانش آموز جماعت و نسل جوون، مایه گذاشتن و این رو آوردن به روز این بچه ها و خانواده ها هم ،......
چی بگم؟؟ چی بگم از مادری که خودش رو به خواب زده و یحتمل با توپ و تانک هم بیدار نخواهد شد؟؟؟ چی بگم؟ چی بگم از پدری که صبح میره به دنبال یه لقمه نون و امنیت خانواده رو به مادری میسپاره که چاره رو در مخفی کردن مسائل میدونه؟؟
چی بگم؟ چی بگم از بچه ای که سکوت مادر رو در قبال خلافهایش، نه تعبیر به دلسوزی، که برداشت به نفع خود می کنه؟؟
چی بگم از قوانین خشک و بی مایه ی آموزش و پرورش که روز به روز تهی تر از اصل قانون در شیرازه ی خودش ، میشه و کسی هم نیست چیزی بگه؟
چی بگم از معاونت فلان، وزارت  آموزش و پرورش که بدون نگاه به عواقب و حتی بدون نظر خواهی از یک مسئول مدرسه، میاد و سخنرانی میکنه و ورود موبایل رو بدون عواقبش به مدرسه آزاد اعلام میکنه، بدون اینکه حتی بخشنامه ای وجود داشته باشه و ....فقط و فقط حرفی زده و .....
چی بگم از معلم و مدیر و ناظمی که ......
چی بگم که اگه بخوان خدایی کار کنن باید با تهدید به خودکشی و این قبیل چیزا روبرو بشن و هیچ مرجعی هم برا حمایت و پشتیبانی کاری وجود نداره. و حتی اگه یه صبح تا ظهر هم بد و بیراه بشنون و تهدید هم بشن، باز هیچ کجایی برا دادخواهی وجود نداره!! و اگر هم برخورد نکنن ، نمیتونن دیگه بقیه ی بچه ها رو تو مدرسه جمع کنن و باید به امون خدا رها کنن.
چی بگم؟؟؟ شما بگین.

انتها و ختم کلام
ببخشینم که اصلا حوصله ندارم و این چند کلام رو هم برا آرامش خودم نوشتم.
جاتون نه خالی. تموم این دو روز رو از تقریبا 8 صبح تا ظهر در حال شنیدن ..... و ..... هستیم.
آخه نتونستیم چشممون رو به روی خلاف یه بچه که مادرش هم دوست نداره از خواب غفلت بیدار بشه، ببندیم. چه باید کرد؟؟ 
ایها الناس، ما امنیت شغلی نداریم!! چه باید بکنیم؟؟؟

*برای ندا خانم گل
عزیز من نمیدونم چی باید انجام بدم؟؟ چه کمکی از دستم بر میاد؟؟ در خدمتم. نمیدونم چطور باهات ارتباط برقرار کنم؟ تنها راه، مسنجره. اگه کار ضروری بود، ادم کن عزیزم در خدمتم.

                                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
درد طلاق یا مشکل روحی جمعه 87 فروردین 30 ساعت 10:21 صبح

                                                     باسم الرب الرحیم
(طولانیه، اگه قراره خستتون بشه، لطفا نخونین)
از اوایل اسفند ماه درگیر یه موضوع هستیم که دقیقا از همون زمان هم من در حال کلنجار رفتن با خودم که براتون بگم یا نه؟؟ دوروزه این جریان به اوج خودش رسیده و با وجود کار فوق العاده ی ایام امتحانات مستمر و حواشی پایان سال تحصیلی و بعد از عید، باز هم این موضوع وقتی مخصوص به خود، از ما گرفته.
از اول بگم بهتره. همیشه دیدگاهم به طلاق یه نموره شاید با بقیه فرق داشته. خب میبینیم که، معمولا همه از طلاق بدی میگن و .... اما خب من همیشه هم با این دید به طلاق نگاه نمیکنم. گاهی و در بعضی از خانواده ها میبینیم که با طلاق تمامی حاضرین در اون خانواده به آرامش میرسند. حالا رو این نمی خوام بحث کنم...بمونه. بمونه تا بعد از ذکر جریان اخیر ، خودتون به ربطش پی ببرید.
یکی از دانش آموزان سال سوم، امسال به مدرسه ی ما اومده و خب، چی بگم والله که از همون ماه اول و در بدو ورود با بچه ها، اونم نه فقط بچه های کلاس خودشون، بلکه با هر کی که گیرش میاد ، درگیر میشه و کتک کاری میکنه و تهدید و .... و البته اینم بگم که تا پاش باز میشه تو دفتر، سریع میفته به غلط کردن و اصلا هم یارای مقابله با بزرگتر از خودش رو نداره.
چند بار مادرش رو خواستیم و مادرش هر نوبت قسم می خوره که این سال های قبل این مدلی نبوده و متوجه شدیم که تازه چند ماهه که پدر و مادر جدا شدن و پدر هم بفاصله چند ماه از طلاق سریع ازدواج کرده. اینا حالا بمونه. مشاورا شروع کردن به کار کردن رو این بچه و نظر دادن که این بچه بیشتر برخوردای رفتاریش بر می گرده به مسئله ی طلاق پدر و مادرش و اینکه این بچه امید زیادی به بازگشت این دو به سمت هم داشته و بعد از ازدوج پدرش از این مطلب کلا ناامید شده.
این نظر مشاورنمون بود و اما من چند باری که باهاش بعد از درگیری ها و اخراج موقت ها حرف زدم، دیدم که اصلا حساسیتی رو این مطلب نداره و تازه عنوان می کنه که با همسر پدرم ، مشکلی ندارم و دوست دارم برم با اونا زندگی کنم.... بمونه حالا. من که کارشناس مشاوره نیستم که بخوام نظر بدم.
اوایل اسفند بود که بچه ها، یعنی دوستانش ، چند نوبت اومدن و گفتن خانم به داد این برسین. و عنوان کردن که با مطالبی که این خودش عنوان می کنه، این هر روز داره بیشتر تو کثافت غرق میشه. شروع به پیگیری کردیم و همزمان، هجوم چند ولی به مدرسه که ناراحت بودن از حرفایی که این بچه به دخترای اونا گفته بود و ....
کاملا به مادرا حق می دادم. خب، یه مادر، یه پدر، مخصوصا پدر و مادرای متعهد، تو خونه مواظب رفتاراشونن و همه چی رو کنترل میکنن، از فیلم و ...خلاصه هرچی ، و بعد براشون زور داره که ببینن ، دخترشون تو مدرسه از زبون یه آدم احمق، شنونده ی همه چیز باشه.
خلاصه پیگیری کردیم و دیدیم که بله ، طبق پیش بینی خودمون، تموم صحبتاش توهمه و اصلا صحت نداره.
باهاش حرف زدیم و خلاصه، قول داد که دیگه تکرار نمیکنه...... بود تا دو و سه روز پیش..
باز هجوم مادرا و تلفنا و پچ و پچ تو بچه ها و ........
چرت و پرتایی که این احمق در مورد خودش و البته این دفعه بسیار وحشتناک بر سر زبونا انداخته..
خدا...چی بگم که دو سه روزه درگیریم و همش باید مادرارو قانع کنیم که این حرفا از یه ذهن مریض در اومده و صحت نداره. من به مادرا هم حق میدم. خدا میدونه تو این هفته ، خودم چند بار دچار افت فشار و پایین اومدن قند خون و ضعف شدید شدم. و مشاورا باز هم حرف خودشون رو تکرار می کنن و بی توجه به مسائل جانبی، بازگشت پدر رو حتی با همون همسر دوم که گرفته ، به سمت مادر ، چاره ی کار میدونن.
من این چیزا رو قبول ندارم و نمی خوامم بحث کنم. به نظر من این بچه مشکل روحی داره و باید اساسی درمون بشه. وگرنه کدوم دختریه که با ذکر حرفای بیخود، خودش رو به لجن بکشه. بحث ندارم. بمونه و  فعلا هم عجالتا از حضور در کلاسا منعش کردم و قراره که صبح میارنش و بعد از دادن امتحان مستمر میبرنش خونه، تا بعد از امتحانات مستمر ببینیم براش چه باید بکنیم.

پ.ن
*خیلی دلم غمداشت. ببخشینم. هنوزم تازه بازم حرفم میاد و به خاطر شما تمومش کردم.
*فعالیت بخش مشاوره رو کامل نمی دونم و بر این عقیده ام که نباید بعد از پیش اومدن هر جریان رها بشه تا جریان بعدی که یه همچین گندی زده بشه.
بازم بمونه !!!

                                                               یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ