باسمه
این روزها، روزهای سختی رو می گذرونیم. باور کنین امروز از صبح تا ظهر باندازه یک ساعت ننشستم. از هر کلاس تعدادی دانش آموز رفته مشهد و کلاس ها همچین بگی و نگی به حالت نیمه تعطیل در اومده، مخصوصا بچه های سال دوم که بیشتر زوارمون از سال دوم هستن. چند تا از دبیرا هم رفتن و خلاصه قربون امام رضا برم. ما هم موندیم و سفت و سخت مواظبیم که مبادا ستون های مدرسه یه وقت به لرزش در بیاد.
خسته شدم بسکه از موبایل گفتم... نع خسته شدم بسکه موبایل دیدم... نع خسته شدم بسکه ... بی خیال..
دیروز باز دو تا موبایلِ ببخشین پر از کثافت از بچه ها گرفتم. جالب اینجاست که یکی از اون ها از مردودین سال اول و دوساله هست. به مادرش میگم آخه بهش جایزه دادین بابته درس نخوندنش؟
قلبم ، نع قلبم نع ، تموم اعضاء و جوارحم نمیدونم چرا درد میکنه. از چه خوب جایی دشمن حمله کرده و چه خوب کسانی رو داره لت و پار میکنه و ما چه خوش در خواب غفلت فرو رفته و خیال بیدار شدنم نداریم و چه برام سخته که باور کنم پدر و مادرا و مخصوصا مادرا نقش عوامل ستون پنجم دشمن رو بازی میکنن. چقدر برام سخته که وقتی به مادری میگم ، از محتوای گوشی دخترت اطلاع داری، با خونسردی میگه : نه پین کدش رو من نمیدونم... از اس ام اس های فرزندت اطلاع داری؟ میگه نه با این زبونا که اینا مینویسن ، من بلد نیستم بخونم... میگم پول شارژ ماهیانه گوشی دخترت رو کی میده، میگه از باباش میگیره... میگم گوشی به این گرونی و قابلیت رو کی براش خریده، میگه از پول خودش خریده.
آخه مادری که با عرض معذرت، من دیشب تا صبح لعنتت کردم به دلیل اینهمه توجه به یه بچه 14 ساله!!!!! چرا یه کم فرهنگ استفاده از اینا رو به بچت یاد ندادی؟ چرا به صرف اینکه پول از خودشه اجازه استفاده اینچنینی از اون پول رو بهش میدین؟ چرا فکر میکنیم اگه بچه مون موبایل نداشته باشه از قافله تمدن مونده عقب . چرا اندکی، فقط اندکی نظارت رو بر بچه هامون ازشون دریغ میکنیم و اینچنین ...
و اونچه که در انتها باعث درد گرفتن اعضاء و جوارحم بود، نصیحت دوستانه!!! یه بنده خدایی بود که به من میگفت: مگه بابت این کارها بهتون اضافه کار میدن؟ چقدر خودت رو حرص میدی، اینطوری کار کنی، زود پیر میشی، ولشون کن و خودت رو بزن به ندیدن!!!
من که نمیتونم، حتی اگه به قیمت زود پیر شدنم باشه.
جوجه ی شرور ما
دیروز با اونهمه خستگی و اعصاب خرد شدن، از طبقه بالا معاون پایه سوم فرستاد دنبالم که بیا و ببین بالا چه خبره؟ البته گفت بی صدا بیا. منم رفتم و دیدم که جوجمون که معرف حضورتون بود ، از بی دبیری کلاسشون و سرزدن معاون طبقه دوم به یکی از کلاس ها و نبودنش در اطاق معاونت طبقه، استفاده کرده و چوب پرده کلاسشون رو از جا در آورده و تو راهرو عریض و طویل طبقه دوم، شده جادوگر شهر اُز... با این چوب، شلنگ تخته میندازه و سر تا ته راهرو رو هی میره و میاد و باعث خنده و بهم ریختن کلاسهایی شده که درشون بازه و این رو تو اون حال میبینن.
قیافم رو عصبانی کردم و رفتم جلو. اون در حالی که هنوز از اون چوب جادوش پیاده نشده بود و به همون شکل وایستاده بود و منتظر عکس العمل من بود، تا اومدم دعواش کنم ، از اون چوب پرده و حالتش..... پق.....نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم.... با خونسردی رو به همکارم کرد و گفت: بیا ، گفتم خانم منو ببینه خستگیش در میره.... بچه پررو..
جوجه ی شیک پوش ما
اول از چند تا دوستان که راضی نیستن اسمشون رو ببرم، تشکر کنم که اعلام آمادگی کرده بودن جهت کمک مادی به این جوجه ی ما، و حتی یکی از بزرگواران ماهیانه مبلغی رو پذیرفته بودن که برا این بچه واریز نمایند، اما به دلیل خاصی که براشون توضیح دادم از پذیرفتنش شرمنده و امیدوارم که اجر معنوی این نیت خیر رو انشاءاله سیدالشهداء جبران کنن. به اطلاع این عزیزان و بقیه دوستانی که نگران شب عید این جوجه بودن، برسونم که، امروز جوجمون نونوار شد و برا شب عیدش از پولی که همکارا هزینه کرده بودن برا اون و تعدادی دیگه از بچه ها لباس خریدیم . و همینطور برا این جوجه کوچولوی سی کیلوییمون مقرر شد که هرروز البته طوری که کسی از بچه ها ندونه و خب بتونیم اون رو توجیه خوبی براش پیدا کنیم تا خدایی نکرده عزت نفسش از بین نره و عادت به دست دراز کردن پیش دیگران نکنه، از بوفه مدرسه سهمیه خوراکی بهش بدیم. که البته قرار شد این وظیفه خطیر و چگونگی تحویل به اون رو هر روز فقط مشاور مدرسه که در جریان کامل برنامه های اون بچه هست، تقبل کنه.
پاره پاره های دلتنگی
کاروان مشهد رفت و من.....
کاروان جنوب رفت و من......
گفتم یحتمل هیچکدام، چون......
محض خنده
((ای بابا، اگه ریاست جمهوری رو گرفته بودم راحت تر می تونستم با رییس جمهور صحبت کنم تا با شما!!!))
اینا اعتراضات یک مامان عصبانی بود که از صبح چند بار تماس گرفته بود تا با من حرف بزنه و به دلیل اینکه من یا تو حیاط بودم و یا تو طبقات، موفق نشده بود. و خب من منتظر که ایشون چه کار مهمی میتونه داشته باشه که از دیر پیدا کردن من انقدر عصبانی شده، گوش به صحبتاشون پای تلفن و هر لحظه از شنیدن فرمایشات ایشون همونجا پای تلفن کم مونده بود دو شاخ رو سرم در بیاد:
و اما کار خوشمزه ایشون (البته برای دخترشون) که من یادم باشه که از دخترش بخوام که حتما زنگ تفریح آب میوه بخوره!!! چون آنتی بیوتیک می خوره و ضعیف شده!!!
یا رب نظر تو بر نگردد.