سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  از پرسیدن درباره نادانسته ها کوتاهی مکن؛ هرچند به دانش نامور شده باشی . [امام سجاد علیه السلام]
دعامون کنین پنج شنبه 88 مرداد 29 ساعت 2:22 صبح

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟؟؟!!!

 

خوب من:
خاطر حزینت شب و روزم را تیره کرده

                                                                                   یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
یه لبخند محزون شنبه 88 مرداد 10 ساعت 5:17 عصر

                                                یا رحمن و یا رحیم

یه خانوم ناظم تنبل و شرمنده وقتی دیر میاد چی داره بگه !!؟؟
حرف زیاده اما مهم اینه که بچه ها مدرسه نیستن و ما هم هر دوشنبه و چهارشنبه که میریم شاید چیزی حدود 200 نفر رو جواب میدیم و ثبت نام میکنیم و اوخ اوخ دور از چشم وزیر پول میستونیم از مردم .. البته این پولا برا سال گذشته هست. بچه ها پارسال هفته ای 8 ساعت فوق برنامه داشتن و خب با تصویب هیئت امنا هر دانش آموز باید 200 تومن البته از نوع بازاریش میداد  و خب یه تعدادی نداده بودن و ما الان همچین سر گردنه واستادیم و موقع ثبت نام اون پول پارسال رو میستونیم و کسی هم نمیتونه گیر بده چون تائید هیئت امنا رو داره و ....خلاصه همین دیگه و من نامرد ! دور از جون بقیه همکارا تو سه روز ثبت نام مبلغ ....تومن گرفتم ..از خیر دونستن مبلغ بگذرید که حتما دارم خواهند زد ((((:

یکی از دوستان تو پست قبل پیشنهاد دادن که حالا که مدرسه خالی از وجود ذی جود بچه هاست، جریانات بعضی بچه ها رو که قولشون رو دادم براتون بگم..چشم. گوش کنین ...

گفته بودم براتون که یه موسسه که با پول خیرین اداره میشه و خانومای بازنشسته و دخترای جوون مشاور اونجا محض رضای خداکار میکنن و از بچه های بی سرپرست و یا بد سرپرست نگهداری میکنن هر سال برامون چند تا شاگرد میاره. پارسال دو تا شاگرد داشتم که یکی از اونها خب از اول تو بهزیستی بزرگ شده بود و اون یکی ((مونا)) حدود سه سالی بود که اونجا زندگی میکرد. میخوام جریان ورود مونا رو به اون مرکز بگم . اگه فکر میکنین ناراحت میشین نخونین. فقط میگم تا کسانیکه به خودشون و زندگیاشون غره میشن و غرور میگیرتشون بدونن که همه چی ظرف چند لحظه میتونه نابود بشه ...ببخشینم که غمگینه ..

مونا به همراه دو خواهر و دو برادر و پدر و مادر تو یه خونه ی سه طبقه زندگی میکردند و از یه زندگی متوسط برخوردار بودند و در عین حال خوشبخت هم بودند . روزها و شبها برای اونها مثل همه میگذشت. پنج بچه ی خانواده در کمال خوشبختی کنار پدر و مادر با آرامش زندگی میکردند که .....
اونشب مونا دلشوره ی خاصی داشت. خوابش نمیبرد. چند بار بلند شد و به تک تک خواهر و برادرا و بابا و مامان نگاه کرد و دوباره خوابید. نمیدونست که چی رخ داده و چرا نمیتونه بخوابه . با خودش فکر میکرد که شاید به قول مادر بزرگ سر دلش سنگین شده که خوابش نمیبره. دم دمای صبح بود که با عوض کردن جای خوابش و رفتن به اتاق کناری که خنک تر بود بالاخره تونست بخوابه اما ...

انقدر زمانی نبود که چشمانش گرم شده بود که حس گرمائی شدیدی کرد از صدای جیغ و داد غریبی از خواب بیدار شد. همه جا دود بود و آتیش. مونا نمیدونست چی شده !! نمیدونست باید چی کنه . از بیرون هم صدای جیغ همسایه ها و صحبت ماموران آتش نشانی باز هم نمیتونست به او کمک کنه که تمرکز کنه و بفهمه که چه چیز رخ داده ...

ساعتی گذشت و مونا از آتیش نجات پیدا کرد .
مونا وقتی به بیمارستان برده شد تا تنگ نفسی که بخاطر دود غلیظ عارضش شده بود رو درمان کنه هنوز نمیدونست چی به سرش اومده . برادرش کنارش بود و مراقبش. اما مگه برادرشم چند سال داشت ...

حالا مونا نه بابا داره و نه مامان .. حالا مونا یه برادر داره و یه خواهر که تموم صورتش سوخته و تو جمع ظاهر نمیشه و افسرده گی شدید داره ..حالا مونا فقط یه چیز داره ... یه چهره ی افسرده و غمین ... یه چهره که وقتی باهات حرف میزنه فکر میکنی عمق تو رو میبینه و حرف میزنه بسکه، عمیق نگاه میکنه ...حالا مونا به همراه خواهرش سه ساله که تو اون مرکز زندگی میکنه و دیگه هیچی نداره ..هیچی ..جز یه دل بزرگ و یه چهره ی افسرده و یه لبخند محزون قشنگ که من عاشق اون لبخندم ...

ببخشینم..خودتون پیشنهاد دادید که بنویسم ..

                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
تابستونه دیگه .. پنج شنبه 88 تیر 18 ساعت 10:26 عصر
                                                        یا رب

شاید باز از اون روزائیه که هیچ شروعی بهتر از سلام نباشه .... سلام.
یه ناظم بی مدرسه مثه چی میمونه واقعا ؟ همینجوریش که خب تیر و مرداد ، هفته ای دو روز میریم مدرسه، این هفته هم که همون دو روز هم تعطیل شد و ما حسابی فیتیله شدیم .

اصل ثبت نام برا پایه اول از 15 تیر شروع میشه که خب تعطیل بود و ما هنوز عملا و رسما شروع نکردیم ثبت ناما رو ..اما خب .... مممم ...غیر رسمی یه نموره ثبت ناما شروع شده .. گفتم که مردم بی کارن از شمال و جنوب و شرق و غرب تهران بچه ها شون رو میارن مدرسه ما .  از اونجا که ثبت نام پایه اولمون بالاتر از ظرفیت منطقه هست، ما با مجوز اداره  میتونیم یه تعداد از اقصی نقاط !! تهران ثبت نام کنیم. البته نمیتونیم از بقیه ی محدوده ی مدارس منطقه خودمون ثبت نام کنیم چون مدارس منطقه اعتراض میکنن که بچه های زرنگ محدوده ی اونا رو ما جذب میکنیم برا خودمون  ... برا همینم ما بچه هایی که خارج از محدوده هستن رو با مصاحبه میگیریم ..

سفت و سخت مشغول تهیه ی یه ....مممم چی میگین بهش؟ پکیج ؟ ...خلاصه همونکه نمیدونم چی بهش میگین . سفت و سخت مشغول تهیه ی اون هستم. در واقع آیین نامه اجرایی سال بعد میشه .. معمولا تو مدارس غیر انتفاعی برا کلاس کار ، هر سال این کار رو انجام میدن اما ما امسال برا بار اوله که داریم تو مدرسه مون این کار رو انجام میدیم .

یه مرکز نزدیک مدرسه مون هست که بچه های بد سرپرست و یا بی سرپرست رو نگه داری میکنن و پارسال دو تا شاگرد برامون آوردن و امسالم یکی دیگه قراره بیارن .. یکی از این بچه ها که پارسال شاگرد ما بود و امسال میره سال دوم، خیلی سرنوشت دردناکی داره . شاید یه روز که خودم از لحاظ روحی حال مناسبی داشتم براتون تعریفش کردم . شاید براتون گفتم تا قدر زندگی ها و راحت و شاد بودنامون رو بدونیم.

مدرسه یه سری کلاسای تقویتی گذاشته . من کلا با این کلاسها مخالفم . به نظر من اگه بچه ها میخواستن درس بخونن تو ایام مدرسه میخوندن و این مدل رفت و آمد تابستون رو قبول ندارم ..
دلم برا مروارید خیلی میسوزه ..یادتونه که ..مادرش از پدرش جدا شده و ...اینم زندگیش عجیب غریبه .. یه روز براتون میگم. . 8 تا تجدید آورده . براش اعتراض نوشتم و یکیش رو با ارفاق نمره قبولی گرفت و اما 7 تاش مونده. اومد و باز مثه همیشه با یه دنیا مهربونی بوسم کرد و گفت : خانوم با بابام حرف میزنین برا سه تا سخت هاش برام دبیر بگیره . چون میدونم این واقعا ضعیفه ، گفتم باشه بگو بابا به من زنگ بزنه .. رفت و یک ساعت بعد نامادریش اومد و خب منم براش گفتم و خواهش کردم کلاس بنویسنش تا انشاالله قبول بشه .. چهارشنبه هفته قبل مروارید اومد و گفت : خانوم نامادریم نذاشت به بابام بگم و گفت کلاس نمیخواد و خودت بخون .. باز هم قرار شد باباش به خودم صحبت کنه ...جیگرم براش سوخت ...

خب..نمیدونم دیگه چی بگم از مدرسه ای که تابستونه و توش شاگرد نداره و فقط و فقط ثبت نامه.. پس دعام کنین ..خیلی محتاج دعاتون هستم ...

                                                  یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
لبیک یکشنبه 88 تیر 7 ساعت 2:17 عصر
                                                         یا ارحم الراحمین
آقا و مولایمان
فتنه ها زیاد شده. امروز جدا کردن حق از باطل مانند راه رفتن بر لبه ی تیغ شده. ظواهر چیزی میگویند و اصل چیزی دیگر است. کسانی که سالها ادعای پیرویت را داشتند، امروزه عَلَم مخالفت برداشته و با عناوین دهان پر کن دینی تیشه بر ریشه ی اصل زده و ندای وا حسینا و وا مظلوما ی  آنان جهان را پر میکند.
آقا جان، فصل الخطابت را شنیدم و راز  آیات صلح حدیبیه را با گوش جان گرفتم.
ای بسته جانم به نفس هایت ،
تمام سختی ها را تحمل کرده اما ، لحظه ای و آنی فکر دور شدن از شما و تنها گذاشتنتان را هرگز به ذهن راه نخواهم داد.
رهبرم:
نه اینجا کوفه و نه مردمانمان ، عهد شکنان کوفی اند. ... با تمام وجود در کنارت خواهیم ماند.
=============
خب تابستون شد و ما هم هفته ای دو روز میریم مدرسه و برمیگردیم. تو این مدت کارنامه ها رو دادیم و خب شاید براتون جالب باشه که بدونین از 240 شاگرد سال اول من تعداد 140 نفر معدلای بالای 18 داشتند. البته تعدادی هم بودن که افت داشتن و خیلی غصه خوردند. کاملا الان به این نتیجه رسیدم که مدارس راهنمایی و نحوه ی کارکردشون متفاوته. دانش آموزی که مثلا با معدل بیست از مدرسه راهنمایی ایکس اومده نهایت با معدل 70/19 به بالا امسال رو تموم کرد و دانش آموزی که با معدل بیست از مدرسه ایگرگ اومده حتی تا سه نمره کسر معدل داشته. من فکر میکنم اینکه میگن افت تحصیلی با تغییر مقطع طبیعیه و سن بلوغ و فلان و از این حرفا نمیتونه صد در صد دخیل باشه و اینها با عرض پوزش از همکارای مقطع راهنمایی،  همه اش برمیگرده به نحوه ی عملکرد همکارانمون تو دوره ی راهنمائی. ما عملا میبینیم که مدرسه ای که خوب کار کنه و پایه ی بچه هاش قوی باشه در تغییر مقطع نه تنها بچه افت نمیکنه یه موقع هست که بالاتر هم میره . در مقابلش مدرسه ای که خوب کار نکرده، بچه ها با تغییر مقطع دچار افت میشوند.

در مورد اون عزیز دلمون که مامانش رو از دست داده بود ، بعد از مراسم هفتم مادرش اومد و اون دو تا امتحان رو داد. برام جالب بود که معدلش با تموم این ناراحتی ها بالای 50/19 شد.
درست و حسابی دلم برای چند نفر سوخت. روز کارنامه رو میگم. . یکی از اونها مرواریده. یادتونه که گفتم مامان و بابا از هم جدا بودن و .... میدونین این 8 تا تجدید آورده. دلم براش میسوزه. اعتراض داد و یکی از نمره هاش رو قبول شد. نمیدونم که میتونه قبول بشه یا خیر.

نمیدونم چرا انقدر مردم میان برا ثبت نام به مدرسه ی ما. باور میکنین که ما از تمام نقاط تهران شاگرد داریم؟ از یافت آباد تا اکباتان و میدون امام حسین و پونک و راه آهن ... و اما مکان مدرسه ی ما؟؟  ..این بمونه ..
البته امسال مدرسه ی ما تو منطقه اول شده و خب میون مدارس دولتی یه مدرسه ی خوبه اما من به هیچ عنوان راه دور رو برا بچه ها تائید نمیکنم، حتی اگه بهترین مدرسه ی تهران باشه.

برای ....
اگر فکر میکنین که خیلی لوسه که یه خانوم ناظم تو وبش در مورد رهبرش و پیروی از اون بنویسه باید بگم که از سکوت تو این شرایط هرگز خوشم نمیاد. هرگز به کسی نگفتم به کی رای بده یا به کی رای نده، اما برای باورهای قلبی خودم در کنار باورهای قلبی عقاید مخالف خودم، ارزش قائلم .

برای تو (مخاطب خاص)
عزیز دلم: نمیدانم اینجا خواهی آمد یا خیر! اما برای روزی که گذرت به این جملات افتاد میگویم،  درسته که راه سیاسیمان با هم متفاوت است اما این چیزی را تغییر نخواهد داد. همیشه و همیشه شما برایم عزیزید و در تمام این مدت نگرانتان بودم. از خدا فرج میخواهم. فرج و گشایش در رفع مشکلت که مشکل همه ی ما نیز  می باشد.

دعام کنین که سخت محتاج دعاتونم.

                                                                   یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
ختم کلام امسال چهارشنبه 88 خرداد 20 ساعت 3:51 عصر

                                              یا رحمن و یا رحیم
نمیدونین چقدر نیاز دارم باهاتون حرف بزنم. دو سه روزه تو شرایط روحی خوبی نیستم. . . انگار باز از وسط حرف زدم.
نمیدونم چی مینویسم. طبق معمول دارم فی البداهه مینویسم و هیچ چیز تو ذهنم آماده ندارم جز اونچه که واقع شده و میتونه خوب باشه یا بد.

خیلی سخته ..خیلی سخته که صبح بری مدرسه و با یه خبر بد روبرو بشی. دو روز قبل صبح مادر یکی از بچه ها اومد مدرسه و از فوت مادر یکی دیگه از بچه هام خبر داد. حالم خیلی بد شد. تازه زمانی حالم بدتر شد که دیدم همون دانش آموز که مادرش فوت شده و همون روز تشییع جنازشه بلند شده و منگ و مات اومده مدرسه که امتحان بده. همه مون به نوعی گریه میکردیم و اون بچه فقط مارو نگاه میکرد. با پافشاری شدید اصرار داشت که بمونه و نره تشییع جنازه مادرش و بمونه و امتحان بده.

دوستان و همکاران خیلی سعی داشتند که قانعش کنن که بره تشییع جنازه و بار دیگه مامانش رو بینه. به نوعی درکش میکردم و اصلا دلم نمی خواست که اون اذیت بشه. میتونستم بفهمم که چی میگه. میتونستم درکش کنم که سخته خب آدم عزیزترینش رو طوری ببینه که دلش نمیخواد ببینه و خب آدم دوست داره که اون پاره تنش رو همونطور که همیشه میدیده به یاد بیاره . یه مامان خوب و خوشگل و سر حال ..اون بچه میگفت من دیگه دلم نمیخواد مامانمو ببینم و من میفهمیدم که چی میگه و خب دلش نمیخواد که مامانش رو برای همیشه با اون چشمان بسته به یاد بیاره.

خلاصه اون نرفت تشییع جنازه و با عموش رفتن یه مقدار تو خیابونا گشتن تا تشییع جنازه تموم شد و بعد رفتن خونه و البته این دو امتحان آخر رو هم ازش نگرفتیم تا بعد از مراسم.
امروز ظهر با یک تعداد از همکارا رفتیم خونه شون. دلم یه جوریش بود. نمیتونم بگم. نگاه به صورت آروم اون بچه دلم رو به درد می آورد. وقتی میخواستیم بیاییم بیرون ، وقتی بغلش کردم و گفتم غصه نخوریا ، مامان کنارته و تو رو میبینه . با یه آرامش خاصی بهم نگاه کرد و گفت: مطمئنم که مامان کنارمه. مامان هست پیشم و مواظبمه .....

این دو سه امتحان آخر به دلیل وضعیت انتخابات و یه مقدار استفاده از هیجانات جوانی و سوء استفاده از شور و حال بچه ها و خصووصا درگیری پیش اومده تو حیاط بین دو تا از بچه ها بر سر انتخابات، مجبور شدیم از صبح که میریم مدرسه ما چند ناظم مستقر بشیم تو حیاط و دم در و خلاصه از درگیری بچه ها و از ورود بچه ها با مشخصه های کاندیداها جلوگیری کنیم.
بعضی بچه ها از هد سر گرفته تا دستبند و کیف بند و مچ بند سبز کرده بودن و عده ای هم پرچم.  متاسفانه بعضی دیگه پارچه های سبز رو حتی به کفش هاشون نیز بسته بودن. چیزی که برام جالب بود این بود که من اصلا حواسم نبود که خودم مقنعه ی سرم  سبز هست .  با تذکر یکی از بچه ها، دیگه این دو امتحان آخر مقنعه سبزم رو که خیلی دوسش دارم و رنگ گنبد خضراء میمونه ، سر نکردم .

امسال هم خلاص... تموم شد..امروز آخرین امتحان بود. هفته بعد قراره کارنامه بدیم. خیلی خستمه . خیلی . هم روحا و هم جسما.
راستی ..
مدرسه ی ما یکی از مراکز رای دادن برای انتخابات هست.

خب ... یه کم دعام کنین. فقط یه کم. ممنون.

                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
کار ما ! پنج شنبه 88 خرداد 7 ساعت 10:59 عصر

                                       اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر
شهادت خانم حضرت زهرا رو تسلیت میگم. میشه دعام کنین این روزهای عزاداری؟؟؟

خب. نمیدونم قراره از چی بگم و از کجا. ایام امتحانات هست و خب هیچ براتون جذابیت نداره که بگم هر روز چقدر مُهر می زنیم و شماره مینویسیم ( عدد نویسی رو اوراق امتحانی) و منگنه میزنیم و اووووف .. بی خیال . خووووب؟؟ اصلا دونستنش جذابیت نداره. فقط بدونین این شبها هم، من خواب مهر و منگنه و عددنویسی و از این چیزها میبینم..
برا امتحانها که چیزی ندارم بگم. چی بگم از مراقبت و تقلب و از این حرفها. اینها رو بی خیال میشم و دو جریان رو براتون میگم. یکی جریان اون دیفال راست رو بالا رفتن : دی.... و دیگه هم جریان اون گوشی. ساکت فقط گوش کنین.

یه خونه بغل مدرسه ی ماست که خالیه. تقریبا مخروبه شده. خیلی قدیمی نیستها اما چون سالها خالی بوده مخروبه شده. میگن که صاحبش دکتری هست که رفته خارج و همونجا مونده و ... و اما بشنوین از این خونه. این خونه از بیرون که نگاه میکنی دور و بر محوطه ی بیرونی خونه که خب البته باز هم داخل خونه محسوب میشه پر از شیشه م....  خالی  و از این حرفهای خارج محدوده هست و میگن که پاتوق برو بچه های معتاده محله هست.
دقیقا اون روز گفته شد که چهارتا از بچه ها از دیوار ، اونم دیوار دو متری رفتن بالا و میخوان برن اونور و از فضای خالی اونجا استفاده کرده و عکس بگیرن.

خدا میدونه طفل معصوم معاون پایه شون چه حالی شده بود. رنگش دور از جون میت، نه ببخشید دور از جون مثل میت شده بود. تموم تنش میلرزید که اگه ما نفهمیده بودیم و اینا میرفتن اونور و یه وقت کسی اونور بود چی میشد. خلاصه این رو بگم که تازشم ماماناشون که اومدن مدرسه بابت اون خونه ی مخروبه که صاحبش نیست و بچه های آتیش ورپریده از دیفال راست رفتن بالا، ما مقصریم و باید هر چیزی بشنویم.
حالا اینها رو هم بی خیال. باور کنین بعدش معاونشون اومده بود و وایستاده بود پایین اون دیوار و همش قَد میگرفت با اون دیوار و میگفت: من موندم این ووروجکها چطور از این دیوار رفتن بالا !!!!

و اما اون گوشی .... چی بگم از گوشیی که مال یه بچه 15 ساله هست و وقتی مامان اون بچه میاد و ازت کمک میگیره و وقتی اون گوشی رو به خواست مامان اون بچه که زورش برا باز کردن اون گوشی به بچه نرسیده و نتونسته پین کد اون رو وارد کرده و گوشی روببینه و میاد و متوسل بتو میشه،؛ چه باید کرد؟؟؟!!!

چه باید کرد وقتی اون گوشی رو میبینی و در حضور مادر باز میکنی و مادر با دیدن محتوای اون تا پای سکته میره ... چه باید کرد؟؟!! به کجا باید پناه برد؟؟ به کی باید شکایت برد؟؟ کی مقصره؟؟ اون مادر و پدری که گوشی خریدن و اون گوشی رو تبدیل کردن به دنیای خصوصی بچه شون و از اون غافل شدن؟ چه کسی رو باید دار زد؟ چه کسی رو باید مجرم خوند؟
واااااای سرم دردش گرفت. چی بگم. خودتون بگردید دنبال مقصر که من نفهمیدم کی به کیه ؟؟

راستی انتخابات در پیشه و من کماکان به ایشون  رای میدم.  

                                                                        یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
بی برنامه گی مفرط جمعه 88 اردیبهشت 25 ساعت 12:50 عصر

                                                        باسمه
اگه حوصله غرغر گوش کردن دارید بخونید البته پلیز...
تازشم طولانیه. هر کی حوصله داره بخونه.

شاید سخت ترین روزهای کاری تو مدرسه رو بشه اختصاصا داد به دو هفته و بنام اون دو هفته زد.. هفته ی آخر اسفند که مدرسه میریم که معمولا بین 22 تا 27 اسفنده و هفته ی آخر سال تحصیلی که قبلا ترها خرداد ماه بود و معمولا از اول تا پنجم یا نهایت ششم خرداد بود. خب ما خودمون رو برا این دو هفته معمولا از قبل آماده کرده و بر توان روحی و جسمیمون برای مقابله با این هفته ، افزون مینماییم اما امسال ما تکلیف خودمون رو نمیدونیم و این یه هفته گم شد.. بله .. گم شد .. حالا در این قسمت برنامه به یه جیغ سیاه بنفش گوش داده تا من جون گرفته و ادامه ی برنامه رو بنویسم  و میتونید یواشکی چند تا هر چی دلتون خواست هم به مسئولین بی برنامه البته تو دلتون، بگین . البته بی زحمت از گل بالاتر نباشه که عواقب برا من نداشته باشه:دی ...

اوخیییییش حالا یه کم راحت شدم. حالا به ادامه برنامه گوش کنین.
از بعد از عید که اومدیم مدرسه کم و بیش از همه شنیدیم که قراره امتحانات پایانی دوم، از 26 اردیبهشت باشه و این عملا یعنی مدارس نهایت تا 23 برقرار رسمی هست . خب میدونین که بچه ها اگه یه شمر هم بالا سرشون نباشه همون 23 رو هم تبدیل به 20 و شایدم کمتر نمایند ، حالا اینا بمونه. ما کم و بیش با این شایعات دست به یقه بودیم و نمیدونستیم که واقعیت چیه که یوهویی، بله یوهویی یه بخشنامه عریض (اریض؟ اریز؟ عریز؟) و طویل اومد و توش نوشته شده بود که امتحانات از 31 اردیبهشت تا 26 خرداد هست و مدیران محترم در روزهای 21 و 23 ، یعنی روز قبل و بعد از انتخابات ، امتحان نگذارند و از این حرفا .. و بعدش انقده تهدید جاتمون نمودند که اگه قبلش امتحان باشه تخلف میشه و فلان و بهمان ...

خلاصه مدرسه ما هم که نمونه ! در ارائه ی برنامه و از این حرفا، اومدیم و سریع السیر با نظر خواهی از بچه ها یه برنامه نوشتیم و بچه ها هم همه راضی و خوشحال و شاد و شنگول که برنامه زمانش خوبه و فلان و از اینا و من گردن شکسته هم که از برنامه نویسی امتحان فارغ البال گشته بودم ، رفتم سر کار بعدی که بهم سپرده شده بود. کسانی که انجام دادند میدونن چقدر سخته . بله رفتم سر برنامه مراقبت ها. فکر کنین بر فرض 14 روز امتحان رو با 600 دانش آموز( سوم ها تو حوزه امتحان میدن) تقسیم کنی بین 60 الی 70 همکار با ساعات کاری مختلف و روزهای متفاوت و نمیدونم درخواستهای جورواجور که یکی بچه ش این ساعت امتحان داره و ... خب تو هم مقید باشی که رضایت همکار رو جلب کنی تا با آرامش بیاد سر جلسه و ....) اووووف بی خیال که یوهویی یه  بخشنامه اومد و بله ... برنامه شد تا 20 خرداد.

بله. برگشتیم سر خونه ی اول و دوباره ما هم یوهویی نشستیم سر یه برنامه دیگه و خب انجامش دادیم. از 31 تا 20 و طبیعتا روز کسر می اومد و یه روز از امتحانای بچه ها بی وقت میشد و خب بچه ها که برنامه قبلی رو خیلی خوش به حالشون بود درک نمیکردن که این چرا یوهویی همچین شد. خلاصه با هر بدبختی بود برنامه با جلب نظر نسبی بچه ها نوشته شد و ما دوباره رفتیم سر خونه ی مراقبت نویسی. در همین اوضاع و احوال از همکارا جسته و گریخته میشنیدیم که فلان مدرسه جلوتر شروع کرده و ما هم که چشم ترسیده شده بودیم ، هی سایت آموزش و پرورش رو زیر و رو میکردیم و هی از اداره پرسش و اداره هم هی ما رو دعوا میکردن که همونه که تو بخشنامه دوم گفته شده.

دقیقا روز 4 شنبه که مراقبت ها نوشته شد و تموم شد و من با همکاری که با کمک هم مینوشتیم و چک میکردیم آخرین کلمه رو نوشتیم و شاد و شنگول برگه عریض ( اریز؟ اریض؟ عریز؟) و طویل مراقبت ها رو بستیم ، یوهویی اخبار جورواجور از اداره و مدارس دیگه رسید. بله . خبردار شدیم که تمام مدارس همجوار از 26 امتحان گذاشتن و از 24 هم مدارس تعطیل ( افتاد چی شد؟؟؟ دقفیقا همون شایعه ی بعد از عید). زنگ زدیم اداره و هر بخش یه جواب به ما داد. امتحانات یه چی میگفت و متوسطه یه چی و اوووووووووووووووف خداااا.

ولش کنین این برنامه ی بی برنامه گی مسئولین رو. فقط بگم مجبور شدم دوباره برنامه رو بیارم خونه و یه شب دیگه بشینم سر برنامه مراقبت ها و دقیقا الان سه روزه که دست چپم شدید درد میکنه. من نمیدونم اما همکارام میگن از فشار عصبیه. اینارم بی یخیال. حالا بشنوین از اون یه هفته ی گمشده.

بله. . . بچه ها دقیقا از اول اردیبهشت در حال اجرای اون یه هفته هستند. هر کار دلشون بخواد از انواع آتیش سوزوندن مصداقی انجام میدن. از دیوار راست رو گرفته میرن بالا تا ...
آهان دیوار گفتم یاد یه چی افتادم. من معتقدم که هر چی اذیت کنی همین دنیا سرت میاد. یادمه تو یه پست براتون نوشتم از دیوار راست بالا رفتن خودم. خب قاعدتا باید سر خودم بیاد دیگه. اما خب بنده ی خدا معاون یکی از پایه ها دو و سه روز قبل داشت از ترس سکته میکرد. آخه زمانی بهش خبر دادن که بچه هاش از دیوار رفتن بالا و ... بله معاون حیاط زمانی اون بچه ها رو گیر انداخته که از یه دیوار دو متری رفتن بالا و .... بذارید بقیش رو یه وقت دیگه مفصل میگم . الان باز فلانی میگه ( جون مادرت انقدر طولانی ننویس).

این رو میخواهید نشنیده بگیرید، نمیدونم نخونده بگیرید، هر چی میلتون میکشه:
یه گوشی گرفتم که کاش نگرفته بودم و ....اینم بعدا میگم. خوووووب؟
یه دعا کوچولو برا من بکنین و .... یا علی...

                                                      یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
هدیه پنج شنبه 88 اردیبهشت 17 ساعت 7:46 عصر

                                                        باسمه
باز هم یه دوست عزیز دیگه منو شرمنده کردن و برا روز معلم برام یه هدیه ی ارزشمند دیگه دادن. ممنونم عزیز دلم

 *برای دیدن سایز اصلی تصویر بر روی آن کلیک کنید. ممنوووونم. آخه متنش هم قشنگه و هم قلمش خیلی مثل قلم خودم نوشته شده و این برام خیلی زیبا بود. بازم ممنونم عزیز دلم.

                                    نچ...تکه کلام همیشگی رو نمینویسمش چون تو متن هست.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
روزمون یکشنبه 88 اردیبهشت 13 ساعت 12:12 صبح

 ناظم نازم، روزت! مبارک.

اگر یک مدرسه‌ مقام برتر را بیاورد، این وسط از چه کسی تقدیر می‌شود؟ خب معلوم است! خانم مدیر.
اگر یک کلاس مقام برتر را کسب کند، از چه کسی سپاسگزاری می‌شود؟ خب معلوم است! خانم معلم.
اگر یک مدرسه‌ تر و تمیز و مرتب باشد، چه کسی به چشم می‌آید؟ خب معلوم است! خانم سرایدار.
اگر تیم ورزشی یک مدرسه قهرمان شود، لوح تقدیر و سپاس به چه کسی تعلق می‌گیرد؟ خب معلوم است! خانم تربیت بدنی.

خانم‌ناظم‌ها مظلوم‌ترین چهره‌های مدرسه هستند. نه مدیر هستند که تمام محسنات و خوبی مدرسه، یک‌جا به پایشان ریخته شود و اصلا مدرسه با نام آنها شناخته شود و نه معلم هستند که در روز معلم کادو باران شوند و اگر شاگردی دکتر هم شد تحویلشان بگیرد که این یک روزی معلم من بوده است. حتی در جایگاه سرایدار مدرسه هم نیستند.

خانم‌ناظم‌ها مظلومند چون ناظمند. پدر و مادر یک خانواده را در نظر بگیرید. پدر مهربان است اما بعضی وقت‌ها تنبیه را برای فرزندان در نظر می‌گیرد. دلش نمی‌آید، اما تربیت فرزند و جایگاه خانواده را در خطر می‌بیند و مجبور است این کار را بکند. حال آنکه مادر نیز دقیقا همان دغدغه را دارد اما بنا به سیاست‌های نانوشته، به سراغ فرزندان می‌رود و از آنها دلجویی می‌کند. و خانم ناظم، بابایی خانواده است. کسی که با تمام مهربانی‌اش نمی‌تواند از وظیفه‌ی اصلی‌اش که همان برقراری نظم و انضباط است دست بردارد.  همین می‌شود که گاه زحمت‌کش‌ترین عضو مدرسه حتی در بین دانش‌آموزان هم جایگاهی که باید داشته باشد را ندارد.

در مظلومیت خانم‌ناظم‌ها همین بس که حتی شاگرد اول مدرسه در عمر تحصیلی‌اش چند باری ادای خانم ناظم‌ها را برای بقیه بچه‌ها در می‌آورد و همه قاه قاه می‌خندند.

خانم ناظم‌ها مظلومند چون ... . 

چقدر روپوش سفید دکتری برازنده‌ی تنش بود. مرضیه را می‌گویم. همکلاسی دبیرستانم که جزء دانش‌آموزهای فقیر اما با استعداد کلاس بود. اواخر سال به شدت افت تحصیلی کرده بود. حتی غیبتش هم زیاد شده بود. دیگر هیچی یادم نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید تا امروز که در بیمارستان دیدمش. چشم‌هایش پر از اشک شده بود. می‌گفت زهرا! سال آخر دبیرستان، خانم ناظم مادرم را به مدرسه دعوت کرد و از افت تحصیلی من شکایت کرد و به شدت اعتراض کرد. زهرا! باورت نمی‌شود. مادرم با وقاحت تمام چنان سیلی محکمی به صورت خانم ناظم زد که من از حال رفتم. راست می‌گویند که اعتیاد همه‌ی داشته‌های انسان را می‌برد.
فردای آن روز خانم‌ناظم صدایم زد. هر کس دیگه‌ای هم بود با آن حرکت زشتم پرونده‌ام را زیر بغلم می‌گذاشت. خانم ناظم حق داشت خب. رفتم دفترش و سرم را پائین انداختم و منتظر شدم تا پرونده‌ام را به دستم بدهد. خانم ناظم گفت مرضیه هر چند مادرت برخورد خوبی با من نداشت اما دیروز به هر ترتیبی بود توانستم یک پوئن مثبت از او بگیرم. اجازه داد هر روز تو 2 ساعت دیرتر به خانه بروی. بیا این کتاب‌های آموزشی را برایت خریده‌ام. هر روز هم با یکی از معلم‌ها صحبت کرده ام که برایت کلاس خصوصی بگذارند تا خودت را به بقیه‌ی بچه‌های کلاس برسانی. امروز هم بعد از تمام شدن وقت کلاس بیا اتاقم.با خانم حسینی هم صحبت کرده‌ام که ریاضی برایت بگوید. فقط یادت باشد که هیچ‌کس از این موضوع چیزی نفهمد.

خانم ناظم‌ها مظلومند چون هم مادرند هم پدر.

***********
نمیدونم چی بگم؟ شاید باورتون نشه که با خوندن این متن گریه ام گرفت. درسته. درست متوجه شدین. این ایمیلی بود که از طرف یه عزیز مهربون برام فرستاده شده بود و خواسته بود که بذارم تو وبلاگ. چشم مهربونم. بازهم ازت ممنونم که یه جورایی حرف دل مارو زدی. اصلا برا ما ناظمها ، اول شدن و منتخب شدن و از این حرفا مهم نیست. فقط کاش بچه ها بدونن که دوسشون داریم که مواظبشونیم.

از تموم دوستانم که تبریک گفتن این هفته رو ممنونم.
از این دوست نازم که این رو فرستادن ممنونم.
یه دوست دیگه هم کار جالبی انجام دادن که انشاءالله اون رو هم تو وبلاگ میذارم تو پست بعدی.
نمیدونم خانم ناظمی که صبح روز معلم شاد و قبراق و سرحال میاد تا خودش رو برا دوستا و همکاراش لوس کنه و این روز رو بهشون تبریک بگه، اما غش میکنه و با یه فشار فوق مدرن پایین از حال میره و مایه ی دردسر خودش و همکاراش و جیبش میشه ! چی باید کرد؟؟

دوستتون دارم. دعام کنین. خیلی زیاد. خووووووووب؟

                                                                یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
همه چی از همه جا شنبه 88 اردیبهشت 5 ساعت 12:0 صبح

                                                         باسمه
میشه ببخشین دیرکردم رو ؟؟؟
باور کنین این مریضی که یه ماه من رو درگیر کرد و به دنبالش امتحانات مستمر و بعدشم .... همین دیگه. اینا همش بهانه هست. خودم میدونم و باید زودتر از این مینوشتم.
امتحانات مستمر رو داریم برگزار می کنیم و خیلی گرفتاریم. دقیقا مثل امتحانات پایانی داره برگزار میشه و این یه عالمه وقتمون رو گرفته. بچه ها خیلی کلافه اند. خصوصا پایه سوم. اصلا دلشون نمیخواست امتحانات هماهنگ برگزار بشه. از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهان نباشه که منم زیاد موافق این امتحانات هماهنگ نبودم.
بعضی از همکارای بزرگوار رحم نکرده و نمیدونم با بچه ها لج میکنن یا با خودشون؟ بچه ها از یه طرف درگیر خوندن درسها برای امتحان هستن و از طرف دیگه دبیرا درس که میدن میگن ازتون میپرسیم. بچه ها هم ظرفیتاشون کم و از طرف دیگه هم فکر کنم ایام عید زیاد درس نخوندن و حالا سرگیجه گرفتن که چی کنن؟ یه روز بعضی از بچه های سوم با سرو صدا و بهم ریختن مدرسه سعی در لغو امتحانات و یا تغیر برنامه امتحانی داشتن... بی خیال. خیلی دردسر کشیدیم.

بعد از عید بچه ها همه یه جوریشونه. نمیدونم چشونه. انگار همه چی بهم ریخته.
یادتونه اونی که خیلی اذیت میکرد و از هفته اول مهر همه رو درگیر کارهاش کرده بود؟ اوهوم اون بالاخره پرونده گرفت و رفت. اخبار خوبی ازش به گوش نمیرسه و خیلی نگران و ناراحتشم.

همیشه با بچه ها بنا رو گذاشتم رو صداقت و ازشون میخوام که اگه سئوالی میکنم راست جواب بدن تا من هم بتونم ببخشمشون. چند روز پیش یکی از بچه ها سر جریان موبایل خیلی با اعصابم بازی کرد و آخرش هم مشخص شد که دروغ میگه. مامانش موافق اومدنش به مدرسه نیست و میگه فایده نداره.
اون دختر که مادرش خارجی بود رو یادتونه؟ اونم به اینجا رسیده که امسال رو بی خیال بشه و سال بعد دوباره بخونه.. . به به     به به .. خیلی اخبار خوبی دارم همه رو هم دارم یه جا میگم !!!!

چند روز قبل سر یه مطلب خیلی بحث شد. معمولا از طرف روابط عمومی مدرسه، زنگ های تفریح موسیقی با بلندگو پخش میشه. چند وقت بود که بچه ها میومدن و میخواستن که براشون از این نوارهای جدید مجاز رو بذاریم و خصوصا نوار جدید ....... (نچ نمگم. اخه تبلیغات میشه ) ما هم هماهنگ کردیم و براشون پخش میکردیم. خب عکس العمل بچه ها تو این شرایط مشخصه. یه حالت شاد بهشون دست میداد و سر حال میشدن.

چند روز پیش دیدم که دیگه اون موسقی پخش نمیشه و یکی از این آهنگهای بقول بچه ها یاهاهاهاهایی داره پخش میشه و بچه ها هم غر غر میکنن و میگن خانوم اینا غمناکه خاموش کنین. از روابط عمومی پیگیر شدم و دیدم که انگار یه بنده خدایی  انقلت وارد کرده و .....

خلاصه کلی بحث شد و اون بنده خدا عقیده داشت که پخش این نوارها تموم زحمات اوشون !!!!  رو در جهت راهنمائی بچه ها هدر داده و باعث انحراف بچه ها میشه !!!
توروخدا باورتون میشه؟ من که کاملا مخالفم و  حدا وکیلی وقتی شادی بچه ها رو تو زنگ تفریح میبینم و متوجه دلشاد شدن بچه ها میشم نمیتونم این حرفهای بیخود رو قبول کنم . خلاصه بحث شد و خب معلومه که کی حرفش مورد قبول واقع شد و ....بله. موسیقی مطلوب بچه ها مجددا پخش میشود.

راستی به نظر شما این خیلی زشت نیست که یه دختر موهاش رو دو سانتی کوتاه کنه؟ و سفیدی کف سرش مثل پسرها مشخص بشه؟....ایییییش....
خب من چی بگم آخه!!!

                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)
<      1   2   3   4   5   >>   >


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ