سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  دانش، گنج بزرگی است که فنا نمی پذیرد . [امام علی علیه السلام]
دوستتون دارم..... جمعه 86 آبان 4 ساعت 12:4 صبح

                                                 یا مَن اِسمُهُ دَواء وَذِکرُهُ شِفاء
اول آبان، روز انتخابات شورای دانش آموزی بود. از اول صبح خیلی بدو بدو داشتیم. تو صبحگاه، نمایندگان شورای پارسال گزارش عملکرد سال قبل رو دادند و بعد از توجیه بچه ها در مورد نحوه رای گیری، اونها رو فرستادیم کلاس و برا اون حد فاصله زمان رای گیری، مجبور به تقسیم ساعات شده و به اطلاع دبیرا رسونده و تازه از مُهر زدن تعرفه ها فارغ شده بودیم و منتظر حضور نمایندگان استان تهران و ادارمون بودیم تا رای گیری رو شروع کنیم که..... از تو راهرو سر و صدا شنیدیم. خودمون رو به راهرو رسونده و متوجه شدیم که سر و صدا از طبقه دومه. به سرعت رفتیم بالا و دیدیم که از یکی از کلاسهای سوم، صدا میاد و بچه های دو کلاس دیگه هم ریختن جلو در اون کلاس.
بچه ها رو رد کردم و دیدم که معاون پایه سوم که مستقر تو طبقه بوده ، زودتر از ما رسیده و یکی از بچه ها رو تو بغلش گرفته و اون بچه هم دچار تشنج شدید شده و یکی دیگه از بچه ها هم به خیال افت فشار پاهای اونو گرفته بالا. چند لحظه زمان برام برگشت به قبل و خاطره
عسل و جریاناتش برام زنده شد. انقدر هول کردم که نمیتونستم از جام تکون بخورم. با خودم فکر کردم: من که به این نگفته بودم بمیری چرا داره میمیره. شاید چند ثانیه طول کشید تا با تکون دست دبیر اون کلاس، که میخواست من رو متوجه ناظم پایه سوم بکنه، که گویا چند بار من رو صدا زده بوده و من متوجه نشده بودم ، به خودم اومدم و دیدم انگار اون دبیرم، حال بهتر از من نداره. آخه اونم شاهد جریان عسل بود. به خودم اومدم و سریع به سمت همکارم رفتم و یاد تعلیماتی افتادم که زمان عسل، اورژانس تهران تلفنی به ما گفته بود. سریع پای بچه رو آزاد کردم و گذاشتم که تا اونجایی که میتونه دست و پاش تکون بخوره و از معاونشون، که الحمدلله جدیده تو این مدرسه و از ماجرای عسل چیزی نمیدونست، خواستم که اونو به شونه چپ برگردونه و لای دندوناش مقنعش رو تاکردیم و گذاشتیم و برا تماس با اورژانس پایین اومدم. یکی از مشاورین رو به درب خونه اون بچه فرستادیم، تا مادرش رو با خودش بیاره مدرسه، آخه تلفنشون قطع بود و نمیتونستیم خبر به خانواده بدیم . بمونه که اورژانس چقدر طول کشید تا بیاد و تا برگشتم، دیدم که متاسفانه مریض رو تکون داده و برای اینکه بچه ها کمتر بترسن، به اتاق معاون بردن و ......
اورزانس اومد و تا اومدن اونها بچه میتونست بنشینه اما بدونه هیچگونه هوشیاری. اومدن و از ما خواستن که براش آب قند بیاریم و گفتن چرا بهش ندادید بخوره!!!؟؟؟ ما خیلی تعجب کردیم، آخه تو جریان عسل به ما گفته بودن که، هیچگونه خوردنی و نوشیدنی تو این حال بهشون ندین. به هر حال بلافاصله بعد از آوردن آب قند و خوراندن اون به بچه، اون بچه تشنج دوم رو بسیار شدید تر از اولی زد. ما فقط نگاه میکردیم ( شایدم گریه میکردیم، البته بی صدا و شاید تو دلامون) و همزمان تو دلمون فقط خدا رو صدا میزدیم. و متاسفانه اون تکنیسین ها تو اون حال روحی ما، گناه تشنج دوم رو به گردن ما و دیر دادن آب قند انداختند و بالا سر بچه با یکی از همکارها که از دستشون دلخور بود دعوا کردند. و گفتند که چون احتمال تشنج سوم میره، باید سریع اونو منتقل کنن به بیمارستان.
بمونه که تا، تشنج دوم قطع بشه، ما هم نصف العمر شدیم. و خواستیم از اونا که بچه رو سریع منتقل کنن ، چون تا چند لحظه دیگه باید زنگ رو میزدیم و اونموقع هم بچه ها میترسیدن و هم انتقالش سخت می شد و هم اینکه نمایندگان استان هم اومده بودند و مادرش هم از راه رسید بود. اطاله کلام نشه، بچه رو منتقل کردیم و با جسمی که فقط به عروسکهای متحرک شبیه بود، به حیاط رفتیم تا بچه ها رو برا رای گیری آماده کنیم. مشغول رای گیری بودیم که دیدم از انتهای حیاط یکی شدید میدوه و فهمیدم چیزی شده باز. بله ایندفعه یکی از بچه ها شروع به خونریزی از دهانش کرده بود و ما نمیدونستیم که خون از معدشه یا حلقش.....با تدابیر یکی از همکماران که پدرشون پزشکن، بر روی حنجره بچه از بیرون یخ گذاشته، اولیاء اون رو هم خبر کردیم و اون طفل معصوم هم با مادر و پدرش رفت بیمارستان.
خدا میدونه ، واقعا عین مرده شده بودیم و دیگه عین مجسمه متحرک راه میرفتیم. تا انتهای رای گیری و انتهای ساعت و تعطیلی مدرسه، من که از خستگی و فشار کار تب کرده بودم. اما شکر خدا که، بچه ها سالم بودن. یعنی اقلا تا اتمام اون روز، دیگه موردی نداشتیم.
از همه دوستان میخوام که برای شفای ابوالفضل کوچولو دعا کنند.  ممنونم دوستان خوبم.
همه سخن:
1-
نمیدونم که باید از چی گله کنم؟؟ از اورژانس که دیر اومد؟؟ از عدم تعلیم صحیح تا رسیدن اورژانس؟؟ از آموزش و پرورش که اینهمه نیرو میگیره و اینهمه مازاد اعلام میکنه اما واقعا نمیان دو تا نیروی متخصص در این مسائل برا مدارس ابلاغ بدن که اقلا در این قبیل شرایط، یه وقت ما با ندونم کاریهامون شرایط رو بدتر نکنیم.
2-نمیدونستم...بعد از چند سال هنوز نمیدونستم که، یعنی لمس نکرده بودم، یعنی میدونستم، اما شاید یادم رفته بود که: چقدر دوستتون دارم... شما رو میگم... با شما بچه های مدرسه هستم که با مریض شدناتون، جون مارو میگیرید و دوباره بهمون با سلامتیاتون برمیگردونین. همه ما با مریض شدن هر کدوم از شما، احساس میکنیم که این جگر گوشه ها نه مال مردم، که مال خودمونن که مریض هستند.
3-جالبه که بدونین ، دقیقا فردای اون روز عسل اومد مدرسه و ....خوب چقدر خوشحال شدم از دیدنش. و براش گفتم جریان روز قبل رو ، و گفتم که چقدر خوشحالم که سالمه و چقدر.... دوستش دارم.
*دوستتون دارم دیوونه های من. کمتر مریض بشین.
                                                                                            یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ